بعضی رابطهها هم مثل «وسط بودن در صف نانوایی» است. آدم فکر میکند چون چند دقیقه ایستاده است باید حتماً برسد آن جلو و نانش را بگیرد. نه آنقدر سر صف است که بگیرد و نه آنقدر ته که راحت بزند بیرون. با خودش میگوید من که پنج دقیقه ایستادهام و هی کش میدهد. نه این نان برای اوست، نه این صف و هیچکس نیست به آدم بگوید، نترسید، آرام بزنید بیرون. جایی دیگر چیزی را، کسی را، زندگیای را دوست خواهید داشت.
BookishFateme
سه بار بگو ای خیال برو، اگر نرفت تو برو.
مولانا
az_kh
حتی اگر تمام زندگیات را وسط یکی از صفهای شهر گذرانده باشی، باز وقت کم میآوری و تقصیر شهر نیست و ما هر چه آرزو داشتیم ریختیم روی دلش و داد زدیم تا جوانه بزند. گفتیم برآورده کن، برآورده کن.
nill
یک بازی بود که دیگر نمیشد برگشت. درست شبیه به وقتی که میدانی یک حرف یا شوخی مسخره غلط است و آنقدر ادامهاش میدهی که دیگر کسی تو را نمیبخشد.
Niyaz.h
حسش شبیه رسیدن به آخر یک بستنی بود وقتی که تازه متوجه میشوی، دارد تمام میشود.
Niyaz.h
مطمئن بودم تمام آدمهای ساکن آن تکهٔ زمین، طیفی از رنگهای سیاه و زیبا هستند. سیاهِ پررنگ، کمرنگ، مات، براق و سیاه با ورقهای از شبنم صبحگاهی. در بچگی، معتقد بودم آدمهای دوستداشتنیاش برای اینکه در شب دیده شوند و به هم برخورد نکنند، دائم لبخندی بسیار پهن دارند و دندانهای سفید و مرواریدهای داخل فکشان، جایشان را روی کرهٔ زمین برای تمام شب معلوم میکند، مثل ستارههای درخشان در آسمان.
Niyaz.h