می دونی که این روز ها من خیلی چیزها رو به خاطر نمی آرم. خوشحالم که تو این چیزها رو در مورد من به خاطر می آری."
MisSSis
وقتی آنا ۳ ساله بود اسب خیلی دوست داشت و مرتب از آلیس می خواست براش اسب بکشه. آنچه که آلیس می کشید در بهترین حالت چیزی بین اژدها و سگ از آب در می آمد، آن هم به سبک پست مدرن. آلیس با نقاشی هایش حتی نمی توانست یک دختر ۳ ساله را با آ ن صورت بکر و روح سخاوتمندانه راضی کند. او همیشه می گفت نه مامان، اینو نه، برام یه اسب بکش.
کاربر ۳۸۰۹۹۷۵
لیس گفت "تو چقدر زیبائی، چقدر وحشت دارم از اینکه نگاهت کنم و نشناسمت، ندونم تو کی هستی؟"
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸
لیس گفت "تو چقدر زیبائی، چقدر وحشت دارم از اینکه نگاهت کنم و نشناسمت، ندونم تو کی هستی؟"
"فکر می کنم حتی اگر روزی ندونی من کی هستم، باز هم می دونی که دوستت دارم."
"اگه نگاهت کنم و ندونم تو دخترمی و ندونم که دوستم داری آنوقت چی؟"
"آون وقت من بهت می گم که دوستت دارم و تو هم حرفم رو قبول می کنی."
آلیس از این حرف خوشش آمد. اما آیا من هم همیشه او را دوست خواهم داشت؟ عشق و محبت من به او در سرم و یا در قلبم باقی می ماند؟
کاربر ۳۷۳۶۸۵۸