بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مسخره | طاقچه
تصویر جلد کتاب مسخره

بریده‌هایی از کتاب مسخره

نویسنده:اکبر رادی
انتشارات:نشر خاموش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۳از ۳ رأی
۲٫۳
(۳)
«جندهٔ جاکش‌پدر، چی عور می‌اومد. انگاری دلش می‌خواست. موهاشو دیدی؟ عین دم اسب،... خوب چش‌بسّه غیب گفتی! نه، منظورم زیرِ دم اسبه. منو بگو که خودمو گم کردم [و] ریشمو دادم دسّ هر بی‌پدرمادری. مادرقحبه‌ها! خر رو با نمد داغ می‌کنن....»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
آقابالا دو قدم جلو رفت. ماشین نمی‌آمد. به ندرت که می‌آمد، مثل کلاغی که تا حلق خورده باشد، یکی دوتا را به نوک می‌گرفت و می‌رفت. آقابالا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. قلبش پیشامد ناجوری را مطرح می‌کرد. مثل اینکه به دلش برات شده باشد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
قیافه انداخت که با همان تحکم مشتی چیز تازه‌ای بگوید که یک اعتبار موقت برای خودش بسازد: «اوضاع خیلی بده. بازهم رحمت به اون دوره که ماشین‌ها خورده‌مالک بودن. اقلاً آدم هرروز صوب یه ساعت غاز نمی‌چروند. تازه با این دوز و کلک که میریم پی کارمون، باس یک خروار یامان یاقوزِ اونا رو به خودمون بخیه بکنیم. دردش همینه!»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
درحالیکه مثل مرغابی سرمازده‌ای خودش را جمع کرده بود، یک سقلمه زد به آقابالا و گفت: «بیفت جلو، خوابی؟» آنوقت مثل اینکه از تحکم خودش کیف بکند، باد به بروت داد. خودش را چسب گرفت. یک دستش به عصا بند بود. آن دستش را که بند نبود، جلو دهان گرفت. توش هاف کرد.
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
فکر برش داشت: «کار عقلی کردم که نُتُق نزدم. وگرنه قبائی برام می‌دوخت که واسهٔ پدرجدّمم گشاد بود. همینطوره. اصلا آدم نمی‌تونه با اینجور اشخاص طرف بشه. سبیل آدمو بدجوری دود می‌دن. آدم باس چشمشو درویش کنه. اما چی زد! لابد بچگی‌هاش پسّون مادرشو گاز می‌گرفته. لابد به یه‌جفت چیزِ گنگیشک رو شونه‌هاش غره شده بود... باشه، اینا دیگه برای من مشت درِکونی شده. یه جو اثر نداره. آب که از سر گذشت، چی یک‌پا چی صدپا...»
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
کوچک قابداری از جیب مانتویش درآورد و صورتش را از زاویهٔ چپ ـ که افسر جوان تحت آن زاویه وراندازش می‌کرد ـ
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
در این اواخر، دیگر آن سیدمحسن لجن‌بستهٔ تازه از قم برگشته نبود. حالا دیگر حاج سیدمحسن بود. عمامه‌ای سرش می‌گذاشت که گردنش داشت زیرش می‌شکست. سرداری اطلس، عبای شامی. حالا دیگر خودش را علامهٔ دهر می‌دانست. کسر مقامش می‌شد که روی منبر برود. دیگر این طرز نان‌درآری را کنار گذاشته بود و چیز تازهٔ بامقداری شده بود. از وقتی که زنش سر چشم‌چرانی و هرز تنبانی‌های او، زده بود با لنگه‌کفش یک جفت دندان ثنایای او را شکسته بود
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹
از دفتر حضور و غیاب که هر روز دوبار آن را قلم‌انداز امضاء می‌کرد. بیشتر از همه از غلامعلی‌خان ـ رئیس بخشی که او در آن کار می‌کرد ـ از هیکلی خپله و کوتاه، که برای اینکه پُر کوتاه جلوه نکند همیشه کلاه دیوارهٔ بلندی به سر می‌گذاشت. از بینی خمره، دهن گاله، چشمان قلمبه، صورت تک‌تکی که مطابق معمول به سبزی می‌زد، گلوی شلفتی، گوش‌های دراز پر پشم و پیله، و عینک پنسی‌اش ـ که درواقع شیشه خالی بود و فقط برای این بود که بفهماند آدم با مطالعه‌ای است ـ بدش آمد
کاربر ۴۳۸۳۱۲۹

حجم

۱۱۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

حجم

۱۱۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۲۶ صفحه

قیمت:
۱۴,۰۰۰
تومان