بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زیبای رانده شده | طاقچه
تصویر جلد کتاب زیبای رانده شده

بریده‌هایی از کتاب زیبای رانده شده

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۵۶ رأی
۴٫۹
(۵۶)
خداوند فرمود: کلمه لااله‌الاالله قلعهٔ محکم من است. هرکس آن را برزبان آورد، وارد این قلعه شده و هرکس وارد این قلعه شود، من او را عذاب نمی‌کنم. تمام مردم این حدیث را شنیدند و هزاران نفر آن را نوشتند.
NZ
با دیدن چهرهٔ زیبای او می‌پرسیدند: تو چرا این‌قدر زیبایی؟ و او خنده‌اش می‌گرفت. زیبایی که دست خودش نبود که بتواند دلیلی برای آن بیاورد.
Mahtab
وقتی ما اهل‌بیت هدیه‌ای به کسی بدهیم، آن را پس نمی‌گیریم
MMST
مولایم علی‌بن‌موسی‌الرضا فرموده‌اند: حمام مزاج آدم را معتدل می‌کند و پلیدی را برطرف می‌کند.
Mahtab
موسی گفت: ما خاندانی هستیم که وقتی هدیه‌ای می‌دهیم، آن را پس نمی‌گیریم.
محمدرضا
بعضی از دوستانش هم از این بذل و بخشش او دل خوشی ندارند و قبل از ازدواج ما اجازه نمی‌دادند که هرکسی با او دیدار داشته باشد. حتی برای خانهٔ او در دیگری گذاشته بودند تا او از در اصلی رفت‌وآمد نکند، اما گویا علی‌بن‌موسی از این ماجرا باخبر شده بود و از خراسان، نامه‌ای به او نوشته بود. گفته بود: به حرف کسانی که به تو می‌گویند از در اصلی رفت‌وآمد نکن، گوش نده. این به دلیل خسیس بودن آن‌هاست. آن‌ها می‌ترسند از او خیری به دیگران برسد. در نامه‌اش نوشته بود: هروقت می‌خواهی از خانه خارج شوی، مقداری سکهٔ طلا و نقره با خودت داشته باش. هرکس از تو چیزی خواست، به او بده.
محمدرضا
موسی‌بن‌خزرج حالا معنای پیش‌گویی امام صادق را می‌فهمید. حدیثی که سال‌ها بود فکر او را مشغول کرده بود: «بانویی از فرزندان من در قم از دنیا می‌رود که اسمش فاطمه، دختر موسی است و به شفاعت او همهٔ شیعیان من وارد بهشت می‌شوند.»
محمدرضا
چه سختی‌هایی کشیدی عمه‌جان! چقدر راه آمدی تا برادرت را ببینی و آخر هم ندیدی عمه جان! حالا دیگر تنها نیستی. حالا من هم آمدم اینجا کنارت. بمیرم برای آن روزهایی که تنها بودی. بمیرم برای آن روزهایی که آن‌همه راه آمدی!
_.kowsar._
کمی روی قالی راه رفت و بعد پیش خودش گفت: باغ زنده‌ای که فقط ایرانی‌ها از عهدهٔ آن برمی‌آیند.
Mahtab
کاروانیان با دیدن چهرهٔ آقاموسی تعجب کردند. تاجر گفت: فتبارک‌الله احسن‌الخالقین! دیگری با حیرت گفت: بینداز برقع را. نکند بدچشم‌ها چشمت بزنند! عربی به این زیبایی تا حالا ندیده بودم! چهره‌اش هم مثل اخلاقش است.
محمدرضا
برادر بزرگ‌ترش، هادی گفت: من شمشیری می‌خواهم که چون آتش شعله‌ور است. آقاموسی در عالم کودکی با خودش فکر کرد برادرم شمشیر را برای چه می‌خواهد؟ اما فکرش به جایی قد نداد. خودش به بابا گفت: من یک اسبِ سواری می‌خواهم. او نمی‌دانست که در آن سنّ‌وسال، اسب را برای چه می‌خواست، اما حالا که زندگی‌اش شده بود سفر و جاده و بیابان، فهمید که تصمیمش خیلی هم بی‌راه نبوده. یادش آمد که با این حرفش بابا خندید و گفت: ابوالحسن به من شباهت دارد و موسی به مادرش. بابا رفت، اما دیگر برنگشت تا برای داداش شمشیر بیاورد و برای او اسب. شش‌سالگی آخرین دیدار آقاموسی با بابا بود.
گمنام
بعد به روزهای پیشین فکر کرد. چه لذتی می‌برد وقتی می‌دید بانو در خانهٔ اوست. زن‌ها، دسته‌دسته به خانهٔ او می‌آمدند تا او را ببینند. در همهٔ قم پیچیده بود که دختر موسی‌بن‌جفعر و خواهر ولیعهد، در قم در خانهٔ موسی‌بن‌خزرج است. زن‌ها دست او را می‌بوسیدند و دور او می‌نشستند. بعضی‌ها از او می‌خواستند که دعایی در حقّ‌شان بکند. بعضی از او می‌خواستند که برایشان حدیثی از پدر یا برادرش بگوید. بعضی‌ها از او تَبَّرُکی می‌خواستند. اسم خانهٔ موسی‌بن‌خزرج را بیت‌النور گذاشته بودند. ازبس‌که بانو در آن نماز می‌خواند. موسی‌بن‌خزرج به جنازه، نگاهی کرد و گفت: هفده‌روز در قم بودی، اما به‌اندازهٔ کُلّ عمر ما عبادت کردی.
محمدرضا
من برای پول به اینجا نیامده‌ام که حالا با این پول از اینجا بروم. بعد هم خودتان خوب می‌دانید که مردم قم هیچ ایرادی ندارند. آن‌ها تا حالا حسابی مهمان‌نواز و مردم‌دوست بوده‌اند. اگر مردم قم آدم‌های بدی بودند، بانویم معصومه به اینجا نمی‌آمد.
محمدرضا

حجم

۱۷۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۱۷۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
۱۱,۲۵۰
۷۰%
تومان