بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نغمه هایی از پشت دیوار | طاقچه
تصویر جلد کتاب نغمه هایی از پشت دیوار

بریده‌هایی از کتاب نغمه هایی از پشت دیوار

امتیاز:
۴.۴از ۵ رأی
۴٫۴
(۵)
زندان دقیقا به قدر جامعه، محدود و ظالم و درنده است اما چون کوچک‌تر است و دیوارهایش با سهولت بیشتری قابل رویت‌اند، همه چیزش بیشتر دیده می‌شود. زندان فقط یک نمونه کوچک شده از جامعه‌ست با همهٔ مختصات آن. حتی با همه جزییات آن.
نسرین نیکبخت
چه در زندان بزرگ چه در زندان کوچک، به قول میشل فوکو در کتاب «مراقبت و تنبیه»، روانشناسان فقط خرده‌کارپردازانی هستند که وظیفه‌شان مفعولیت است! یعنی روانشناس هیچ نقشی در مسایل کلان جامعه ندارد و فقط باید آسیب‌های تولید شدهٔ تمدن را درمان کند و به نوعی، روانشناس فقط آرایشگر جامعه‌ست! آرایشگری که کارش چند صباحی می‌درخشد اما این زوائد، مجددا می‌رویند و تولید مثل می‌کنند. این برای معیشت روانشناسان خیلی خوب است چون هم‌زمان که در حال درمان مردم‌اند، جامعهٔ بیمار، در حال بازتولید بیماری برای سایرین و حتی همان درمان‌شدگان است.
نسرین نیکبخت
ممکن است درمانگرانِ آن جامعهٔ بیمار که غرق در سود حاصل از بیماری جامعه‌اند، هرگز قدمی برای اصلاح اساسی جامعه برندارند و صرفا به درمان اشخاص بپردازند که سود و آرامش بیشتر در عین حال ریسک و خطر کمتری دارد. اما من چنین نقشی برای خودم در نظر نداشتم من نمی‌خواهم از این چرخهٔ معیوب منتفع باشم، سود ببرم و شاد باشم.
نسرین نیکبخت
او هر روز در کنار ۷۰ درصد زندانی‌های بند، ساعت ۹ صبح در صف متادون می‌ایستاد و چند سی‌سی متادون می‌خورد. البته این را به من نمی‌گفت. من هم به روی‌اش نمی‌آوردم تا خجالت نکشد. متادون ماده‌ای است که به شکل قرص و شربت توزیع می‌شود و قرار است باعث ترک سایر مخدرها باشد اما خودش شدیداً اعتیادزاست و لابد می‌پرسید چرا ممنوعش نمی‌کنند؟! جواب این است: فرقش با مخدرهای غیرقانونی این است که سودش مستقیم به جیب مسئولین می‌رود و دست واسطه‌های نظارت‌ناپذیر از آن کوتاه است.
نسرین نیکبخت
از فروش مواد برای خودش یک خانه خریده بود خانه‌ای کوچک در حاشیه دوردستِ شهر! می‌گفت: "این خونه رو به قیمت هشت سال از زندگیم خریدم."
نسرین نیکبخت
خواهش می‌کنم به ما اعتماد نکن ما عادت کردیم از اعتماد آدما سوءاستفاده کنیم. زندان این کارو با ما کرده، زندان مارو اندازهٔ خودش کرده. دنیای ما کوچیک شده. دنیای هرکی به اندازه آخرین دیوارهاییه که می‌بینه." راست می‌گفت. دنیای هرکس به قدر آخرین دیوارهایی‌ست که چشمانش می‌بیند. بعدا کتابی از "بورخس" را آورد و خواست برایش چیزی بنویسم من روی یکی از داستان‌هایش که یک شاهکار عرفانی به نام "ویرانه‌های مُدَوَّر" بود این قطعه از یک ترانهٔ حسین صفا را نوشتم: " این جا که جایی نیست.. تا بود زندان بود تا هست زندان است
نسرین نیکبخت
این کاری است که به روایت اریک فروم در کتاب «گریز از آزادی»، مردم جوامع استبدادزده می‌کنند؛ با اینکه در عطش آزادی می‌سوزند، اما طی یک واکنش ناخودآگاه توده‌ای، فقط استبداد را بازتولید می‌کنند فقط زندان را بازتولید می‌کنند. به خاطر دشوار بودن و سنگین بودن مسئولیت آزادی، با اینکه خودآگاهانه به دنبالش‌اند، ناخودآگاهانه از آن فراری‌اند!
نسرین نیکبخت
هرچی آدمیزاد محروم‌تر باشه چشمش مریض‌تره، روحش مریض‌تره، شما ببین همین نون که فراوونه اگه از فردا بگن نخور، چکار می‌کنی؟ جون میدی تا بدستش بیاری! همین مواد اصلا. همین وامونده رو هی گفتن نرین سراغش نرین سراغش، مام رفتیم سراغش"
نسرین نیکبخت
گفتم: "ببینید! همه ما یک زندانبان درون‌مون داریم! زندانبانِ زورگویی که می‌خواد از هر پیشرفت و خودیابی ما جلوگیری کنه ما باید زندانبانِ درون‌مون رو رام کنیم. بهش یادآوری کنیم که تو فقط باید وظیفه‌تو انجام بدی نه بیشتر. باید بهش یادآوری کنیم فقط زندانبان ماست، نه ارباب ما، نه صاحب ما. آقای نادعلیزاده مرد خوب و وظیفه‌شناسیه اما باید با دقت بیشتری عمل کنه و بندهٔ هوای نفسش نشه. این شامل همه‌مون میشه"
نسرین نیکبخت
وقتی به محسن نگاه می‌کردند انگار به خودشان نگاه می‌کردند وقتی با محسن گریه می‌کردند، برای خودشان گریه می‌کردند. محسن آینه‌ای در برابرشان گرفت، آینه‌ای که بذر سرخوردهٔ قهرمانی‌شان را صدا می‌زد. قهرمانی پرخطا اما بیدار، قهرمانی شکست‌خورده اما معترض. قهرمانی بازنده اما لجوج.
نسرین نیکبخت
آنها محسنِ "ابد و یک روز" بودند. قهرمان. قهرمانی که فرصت ظهور ندیده بود. قهرمانی که قیامش به خون کشیده شده بود. قهرمانی که در روزگاری غلط در جایی غلط متولد شده بود. قهرمانی که باخته بود اما معترض بود. از پنجره اتاق، هواخوری بند را نگاه می‌کردم. زندان پر از محسن بود.
نسرین نیکبخت
آهان، بابام. اونم جزء همه بود دیگه، زور می‌گفت، تنها کسی که فقط زور می‌شنید ننه‌م بود. زور نمی‌گفت. بعد فهمیدم پشت پردهٔ همه خونه‌ها یکی هست که فقط زور میشنوه. اونم ننهٔ خونه‌س. ولی نه! بعضی ننه‌هام زور می‌گفتن ولی فقط به دخترای خودشون نه کسی دیگه.
نسرین نیکبخت
رحیم خودش را خرج می‌کرد خرج دیگران.
نسرین نیکبخت
صباغ شکل مجسمِ مافیای درنده مواد بود. صباغ، کارگردان بود. کارگردانی که سکانس‌های آخر فیلم «مرثیه‌ای برای یک رویا» را برای صدها نفر رقم زده بود. او از هیچ چیز پشیمان نبود اصلا تصوری از زندگی دیگران، سرنوشت‌شان و آینده‌شان نداشت. فلسفه و دلیل پایه‌ای خلق زندان این است که کسانی چون صباغ را محبوس و محدود سازد. اما زندان، بهشتِ اوست و جهنم آنان که پشیمان و اصلاح‌پذیرند. زندان نیز چون بسیاری دیگر از مخلوقات بشر، درست برخلاف هدف خلق‌اش عمل می‌کند و شکارچیانِ بیرون، شکارچیانِ درون هم هستند و آنان که در زندان بزرگ، قربانی‌اند در زندان کوچک هم قربانی می‌شوند.
نسرین نیکبخت
از خودم می‌پرسم اگر قربانی چیزی می‌گفت، چه می‌گفت؟ اگر من جای او بودم چه می‌گفتم؟! حق دارد! تجربه او گفتنی نیست. تجربه او با کلمات بیان نمی‌شود. او، مرگ، این بزرگترین ترس هستی را چشیده است. نه! او مرگ را نچشیده است، او مرگ را زندگی کرده است. کسی که مرگ را زندگی کند چیزی برای گفتن ندارد.
نسرین نیکبخت
شادی پرتناقض بود. او درون خودش تنها و منزوی بود. ترسیده بود درست مانند گربهٔ منزوی‌اش. اما از خودش فرار می‌کرد، از غم به خنده گریز می‌زد. از تنهایی به جمع‌هایی که حرفش را نمی‌فهمیدند... اما آخرش چه؟ ته قصه با گربه‌اش روبه‌رو بود! آیینهٔ تمام نمای درونیات‌اش. روزی ازش در مورد
نسرین نیکبخت
روزی ازش در مورد مرگ پرسیدم. پرسیدم که آیا به آن فکر می‌کند؟ گفت آدم جز مرگ‌اندیشی کار مفید دیگری نمی‌تواند داشته باشد. گفتم نکته عجیب در مورد مرگ این است که ما آن را تجربه نمی‌کنیم! چون برای تجربه کردن، لازم است زنده باشیم و وقتی بمیریم دیگر نیستیم تا چیزی را تجربه کنیم. گفتم به نظرم در آن لحظات آخر، زندگی کش می‌آید و به ابدیت می‌پیوندد. چون هرچه فروغ زندگی در ما کم‌رنگ‌تر می‌شود امکان تجربه کردن مرگ را از ما می‌گیرد و ما هر چه به مرگ نزدیک‌تر می‌شویم، از آن دورتر می‌شویم.
نسرین نیکبخت
کاش آزادی، عادلانه توزیع شده بود آنوقت جای خیلی‌ها عوض می‌شد.
نسرین نیکبخت
این سرنوشت انسان است، اگر در برابر محدودیت‌هایش بایستد و قیام کند، باید متحمل رنج‌های جدید شود و محدودیت‌ها و ظلم‌های جدید را بپذیرد. در عذاب وجدان از شکستن تابو و بتِ پدری و بتِ مادری بسوزد. اما اگر محدودیت‌هایش را بپذیرد و هرگز کنارشان نگذارد، هیچگاه به اصل و ذات خویشتنش دست نخواهد یافت. چطور می‌شود هم خودمان باشیم هم روبات‌هایی فاقد قدرت اعتراض؟ همین‌که مختار خلق شده‌ایم یعنی پیشاپیش و جبرا معترض خواهیم بود. جبرا متمرد خواهیم بود. نباید انتظار پذیرش محض از موجودی داشت که ذاتا عاصی است.
نسرین نیکبخت
لاهوتی که در طول تمام آن سال‌ها توانسته بود داغِ خیانت عشقی را با توسل به دوتارش حمل کند و دم بر نیاورد، با شکستن ساز، شکسته و فروریخته بود و چون کودکِ مادر مرده‌ای می‌گریست و خود را پایان یافته و بازنده می‌دید.
نسرین نیکبخت
وقتی یاسین خیام می‌خواند تازه خیام را فهمیدم. تازه فهمیدم چه می‌گوید. تازه فهمیدم چه زندگیِ وجودگرایانه‌ای را تجویز می‌کند. فهمیدم نیچه، خیام فهمیده بوده، فهمیدم سارتر، خیام فهمیده بوده. شاید خیام را نمی‌شناختند، اما او را فهمیده بودند. ولی ما خیام را می‌شناسیم اما نمی‌فهمیم. دریافته بودم! دریافته بودم یاسین چطور خود به خود درمان شده بود، چطور خود به خود به اصل خویش رسیده بود، چطور خود به خود با زندگی‌اش یکی شده بود! کارِ خیام بود. او درمانش کرده بود.
نسرین نیکبخت
وقتی یاسین خیام می‌خواند تازه خیام را فهمیدم. تازه فهمیدم چه می‌گوید. تازه فهمیدم چه زندگیِ وجودگرایانه‌ای را تجویز می‌کند. فهمیدم نیچه، خیام فهمیده بوده، فهمیدم سارتر، خیام فهمیده بوده. شاید خیام را نمی‌شناختند، اما او را فهمیده بودند. ولی ما خیام را می‌شناسیم اما نمی‌فهمیم. دریافته بودم! دریافته بودم یاسین چطور خود به خود درمان شده بود، چطور خود به خود به اصل خویش رسیده بود، چطور خود به خود با زندگی‌اش یکی شده بود! کارِ خیام بود. او درمانش کرده بود.
نسرین نیکبخت
او آن کسی بود که هرگز در فیلم‌ها ندیده‌ایم. او قرار نبود با یک دختر پولدار ازدواج کند و خوشبخت شود قرار نبود استعدادش توسط یک کارخانه‌دار کشف شود، قرار نبود به صورت اتفاقی میلیونر شود، جمال مالیکِ «میلیونر زاغه‌نشین» نبود، فردینِ «گنج قارون» نبود، او قرار بود روزی در گوشهٔ خیابان یا اتاق زندان بمیرد. با هزاران آرزو و اندوه بر دل. او آینه حقیقت‌نمای ما بود. آینه‌ای که هیچ‌کس حاضر نیست در آن نگاه کند. آینه‌ای که سنگش می‌زنند تا نگاهش نکنند. او دروغگویی ما را نشان می‌داد. دروغگویی همهٔ ما را.
نسرین نیکبخت
چون بین زندانیان و زندانبانان یک شکاف ایجاد شده بود! شکافی رفع نشدنی! زندانی هرگز نمی‌توانست زندانبان شود، هرگز نمی‌توانست این خشم و عقده‌ای که بر سرش تخلیه می‌شود را به آنان بازگرداند، زندانی حاکمِ سرنوشت خودش نبود و سرنوشتش در دست کسانی بود که هیچ اهمیتی برای چیزی که در دست‌شان بود قائل نبودند. وقتی چنین شکافی ایجاد شود، وقتی اعتماد بین طبقات از بین برود، حتی زندانیانِ درستکار بند هم با مسئولین همکاری نمی‌کنند چون به این نتیجه می‌رسند که همان زندانیِ خلافکار، هرچقدر هم ناسالم باشد، باز از مسئولینِ بی‌لیاقت بهتر است. این شکافِ اعتمادی در هیچ زندانی بین زندانیان و مسئولین نباید بوجود آید!
نسرین نیکبخت
زندان مارو اندازهٔ خودش کرده. دنیای ما کوچیک شده. دنیای هرکی به اندازه آخرین دیوارهاییه که می‌بینه." راست می‌گفت. دنیای هرکس به قدر آخرین دیوارهایی‌ست که چشمانش می‌بیند.
پارسا رحیمی

حجم

۱۳۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۱۳۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۵۸,۵۰۰
تومان