روستا سواد نداشت
اما
پرندگانش
همهٔ نغمهها را بدون نُت از بَر بودند.
Niyaz.h
طوفان
همزادِ پریشانیهاییست
که با من به خانه میآید
Niyaz.h
خودم
کلاهم را
به احترام مترسکها از سرم برداشتهام.
Niyaz.h
آمده است که چه بگوید؟!
دیگر کلمهای نمانده است
که دمیدنِ آفتاب را به رخِ سایهها بکشد
از دیوارِ علایقِ مردم بالا برود
و درهای باغِ فردا را
به روی دستهای چشمانتظار بگشاید.
زینب هاشمزاده
چه میخواهد بگوید
وقتی
همهٔ کلمههای امیدوار را به سمساری بردهاند
و به جای آنها
اقتصادِ وعده را روانهٔ بازار کردهاند
تا نرخِ تورّم دلتنگی
همچنان سهرقمی بماند.
*
آمده است به که بگوید؟!...
مگر کسی پشتِ در مانده است
که جوابِ این همه پرسش را بدهد؟...
زینب هاشمزاده
دیشب
کسی مرا ندید
من را
از روی شاخهٔ شعرم کسی نچید.
Niyaz.h
ـ تاکسی!
ایستگاه بعد!...
یک نفر پیدا نمیشود
از میدانِ روبهرو بیاید و
بگوید:
در این ازدحام خطکشیشده
پشت چراغهای زرد هم خبری نیست
جز دوری اینهمه آدم از هم!
Niyaz.h
گم نمیشود
این پرندهخوانی
حتی، در زیرِ سایهٔ کرکس.
Niyaz.h
چقدر کلمه نذرِ خیالت کردهام
که به تو برسم.
Niyaz.h
نه تکهای از گوشم را برایت سوغات میفرستم
نه انگشتهای سوختهام را
روی منقل.
اما
آنگونه دوستت دارم
که گنجشک آفتاب را
در بامدادِ تازهٔ اسفند.
Niyaz.h
اصلاً نمیشود
همین جوری
به پَر و پای شادیهای نوشکفته پیچید
دستِ پریشانی را گرفت
از خیابانهای یکطرفه عبور داد
و به دستِ مادرانِ بیاختیار سپرد.
Niyaz.h