بریدههایی از کتاب گرگ مغول
۴٫۷
(۳۳)
اسب واقعی، زمین واقعی، آسمان واقعی و با تمام این احوال رؤیا حکمرواست.
علی
دوستم به من گفته بود که سگ با سر و صدا میخورد و میآشامد، بر اثر ترس عوعو میکند و زیر ضربات مینالد. امّا گرگ آب را در سکوت میآشامد، برای عشقهایش زیر نور ماه زوزه میکشد و بدون شِکوه با مرگ روبرو میشود. هرگز اجازه نمیدهد قلاده به گردنش بیاویزند و ترجیح میدهد بمیرد تا برای آزادیاش مذاکره کند.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
افراد کنجکاوی که سر راه امپراتور متوفا قرار میگرفتند نیز مورد عنایت مخصوص قرار گرفتند و همگی گردن زده شدند، چون رفتن به آن دنیا برای خدمت به امپراتور افتخار بزرگی به شمار میآمد. حتی کسانی که از دوردست ستونهای پایانناپذیر سپاهیان را نظاره میکردند، از این حکم مستثنی نماندند.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
این مرد منزوی بسیار فرزانه است. مذهبش را به من تعلیم داد. جستجوی تائو کار فریبندهای است، وقتی برگشت فرمانی به نفعش صادر کردم و تمام کسانی را که مانند او به آسمان توسل میجویند، از خراج و مالیات معاف کردم. در بخارا هم سخنان مسلمانان، نستوریان، بوداییان و اهل فرق دیگر را که اغلب پیچیده و متضادند، شنیدم، و حمایت خود را شامل حال همه آنها کردم تا مؤمنان هر روز برایم طول عمری ده هزار برابر ده هزار سال از خدایشان درخواست کنند.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
اوه بوئورچو... یک تپه، یک بیشه، یک رود نبود که امیدوار نباشم تو را در آن ببینم. در دورافتادهترین پهنهها، در خشکترین بیابانها، سرابهای فریبندهای را که هر بار مانند شبح تو میرقصیدند، زیر و رو میکردم. بیهوده در جستجویت بودم، از امید گیج میشدم و در تاریکی بسترم را چنگ میزدم. امّا نمیتوانستم تو را بگیرم. برای آن که تو را دائم در کنارم تصور کنم، ناچار به آرزوهایم شکل میدادم. چابکسواری در دوردست، ابری، سنگی، وزش باد، هر چیز دستاویزی بود تا ظاهر تو را به خود بگیرد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
میخواست حرفهای مرا بشنود. با سر پاسخ منفی دادم. توانایی این کار را نداشتم، مثل چوب شده بودم، دستهایم نمناک شده بود، شقیقههایم آتش گرفته بود و معدهام مانند زه دور کمان گره خورده بود. مقاومت میکردم، میترسیدم که سحر باطل شود... هیچ واژهای برای بیان آشوبی که بر وجودم مستولی شده بود پیدا نمیکردم.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
چنگیزخان نگاه جغتای را گرفت و وقتی مطمئن شد که متزلزل نخواهد شد، مرگ فرزند را بر او آشکار ساخت:
ــ موتوقن کشته شده، تیر سارتها او را به هلاکت رسانده.
جغتای از شنیدن این خبر چنان به آروارههایش فشار آورد که صدای ترک برداشتن تک تک دندانهایش شنیده شد. امّا موفق شد بر درد خود مسلّط شود و نگرید.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
خان دستور احضار جغتای را صادر کرد. او را سرزنش کرد که در وفاداریاش به او خلل وارد شده است. جغتای که علت خشم پدر را در نمییافت، اعتراض کرد و خود را به پاهای او انداخت و سوگند خورد که مرگ را به تمرد از او ترجیح میدهد.
خان به او گفت:
ــ باشد، در این صورت گریستن را بعد از این بر تو قدغن میکنم.
ــ اگر یک قطره اشک گوشه چشمم ظاهر شد، مرا بکش!
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
مرگ چنگیزخان تا بازگشتش به مغولستان مخفی ماند. دشمن نبایست از این مصیبت عظیم خبردار میشد. این سفر آخر سه ماه به طول انجامید.
در خاک مغولستان این اعتقاد وجود دارد که مواجه شدن با قافله تدفین خوششانسی میآورد، جسد از تمام نیکبختیهای زمینی خود به کسی که عبور او را مینگرد، چیزی میبخشد.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
ــ این تقریبا مساوی همان تعداد آدمیانی است که تو کشتهای.
ــ کسی که میترسد نمیتواند تیراندازی کند. این تل بدنهای بیسر، این رودهای سرخ از خون، این شهرهای ویران شده، همه و همه لازم بود. تو خودت میدانی که وقتی میشود کشت، مجروح کردن جنایت است. بعد همه چیز در صلح ساده میشود.
کاربر ۲۴۹۱۲۵۳
حجم
۴۳۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۵۲۷ صفحه
حجم
۴۳۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۵۲۷ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۶۹,۰۰۰۴۰%
تومان