شمس فلکی در آن بالا میدرخشید و شمس دیگری اینجا بر گرد این آسمان و آب، رقصکنان میگذشت و گرمی به جان مولانا و دیگران میانداخت.
پ. و.
علما در حرفهایی که میگویند و میشنوند، حضور قلب ندارند. از این رو در ویرانی این جهان شریک ظالمان میشوند.
پ. و.
هنوز جوان بودم و نمیدانستم این شور از کجا در دل مولانا افتاده که او را چون دوک رقصان به چرخش درآوردهاست. شمس در گوش او چه گفته که حاصل سی و چند سال درس او در بلخ و حلب و دمشق، در این سهماهه بیاثر شده و آن مرد دین که بر منبر چنان نعره میزد که مو بر تن شنونده راست میایستاد، امروز چنین رقصکنان و چرخزنان بر گرد این حوض میگردد که آب و آسمان در آن خانه کرده و ازدحام این همه مرد و زن حیران و سرگردان را نمیبیند. دیدن این مردم سهل است، خودش را هم نمیبیند، نه خودش که شهر و دنیا را هم نمیبیند. شور او را برداشته و میچرخد در مداری که به شمس نزدیک و از او دور میشود و نه شمس را میبیند و نه میداند او سرش به چهکاری گرم است.
پ. و.