در باران خفته بودی
که باران تنها نباشد.
ara modiri
عینک پنجرهها را بردار
و زیارت کن بوی شب را
و زیارت کن خاموشی را
ara modiri
میدانی
که کودکان
آیینه حقیقت وُ
بازیچهی مجازند!؟
ara modiri
تو را به آذرخشی میسپارم
که زیتونزاری را
در چشمهای من به آتش مینشاند
و آشفته میکند حواسِ مرا
در این هوارِ سراسیمه؛ بادِ ناهموار
ara modiri
باران
كه نیمتاج آبی جنگلهاست
بر گیسوان مضطرب من
فرود میآید
و در همان زلال سبز نوازش میبینم:
روح نباتی من میگرید
تا از دریچهی تكرار بگذرد
و گیسوان مضطرب من
اینسان برهنه وار
تبخیر میشود
ara modiri
بانوی من
خنكای چشمه ایست
بر بلندای عطش
كه ركوعستاره در برابرش
نمازی از غزلهای نگفته است
و چشمانش
دو خورشید دیوانه اند
كه سپیده از گونههایش طلوع میكند
با رخساری كه به تهدید گریه
لبخند میزند
ara modiri
با خود از باغهای خسته برمیگردم
به چرایی
به چرایی كه بهانهام
بهانهای برای بودن و گریختن
به چرایی به آب
كه چطور صمیمانه
خاطرهی همهی موجهایش را
ازیاد میبرد
ara modiri