بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیگانه | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیگانه

بریده‌هایی از کتاب بیگانه

۳٫۷
(۳۱)
با دقت و اندکی غمگین مرا برانداز کرد و زیر لب گفت: «من هرگز روحی به بی‌احساسی روح شما ندیده‌ام.»
کتاب 1984
اتاق پر از نور دل‌انگیز اواخر عصر بود.
سپیده
همهٔ آن‌ها با من ابراز همدردی کردند و سلست به من گفت: «هیچ‌کس جای مادر را نمی‌گیرد.»
سپیده
مادر شما اغلب به دوستانش ابراز می‌کرده است که آرزو دارد با تشریفات مذهبی به خاک سپرده شود. من خودم مسئولیت انجام این کار را بر عهده می‌گیرم. اما می‌خواستم شما را از آن مطلع گردانم.» از او تشکر کردم. مامان، ملحد نبود اما در زمان حیاتش هرگز به مذهب فکر نکرده بود.
سپیده
امروز مامان مرد. یا شاید دیروز، نمی‌دانم.
عادل
انسان همیشه دربارهٔ آنچه که نمی‌شناسد اغراق می‌کند
zeinab.P_J
آدم هیچوقت کاملا بدبخت نیست.
آترین🍃
امروز مامان مرد. یا شاید دیروز، نمی‌دانم. تلگرامی از آسایشگاه سالمندان دریافت کردم: «مادر مرحوم شد. فردا مراسم خاکسپاری است. با کمال همدردی.»
کاوه
انسان همیشه دربارهٔ آنچه که نمی‌شناسد اغراق می‌کند.
کیانا
از من پرسید آیا به خدا اعتقاد دارم؟ جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که این محال است و گفت که همهٔ مردم به خدا ایمان دارند، حتی کسانی که از او روی برگردانده‌اند. این ایمان وی بود و اگر روزی در آن شک می‌کرد دیگر زندگی برایش بی‌معنی بود، فریاد زد: «آیا می‌خواهید که زندگانی من بی‌معنا باشد؟» به نظرم، این مسئله به من ربطی نداشت و این را به او گفتم.
کتاب 1984
و به من گفت: «چرا همیشه از ملاقات من خودداری می‌کنید؟» جواب دادم به کشیش اعتقاد ندارم. می‌خواست بداند آیا من از این مطلب کاملا مطمئنم؟ و من گفتم تاکنون آن را از خود نپرسیده‌ام، چون این موضوع در نظرم مسئلهٔ بی‌اهمیتی می‌آید.
آترین🍃
غالبا فکر می‌کردم که اگر مجبورم می‌کردند تا در درون تنهٔ درخت خشکیده‌ای زندگی کنم و در آن مکان هیچ کاری جز نگاه کردن به گل آسمان بالای سرم نمی‌داشتم، باز به آن نیز کم‌کم عادت می‌کردم. آن‌جا هم منتظر دیدن پرندگان می‌شدم و یا به انتظار دیدن ابرها وقت خود را می‌گذراندم
کتاب 1984
در حالی که انگشت خود را به طرف من دراز کرده بود، به آهستگی و شمرده شروع به صحبت کرد: «آقایان قضات، این مرد فردای مرگ مادرش به شنا می‌رود، رابطهٔ نامشروع با زنی را شروع می‌کند، و برای خندیدن به تماشای یک فیلم کمدی می‌رود. چیز دیگری ندارم که برایتان بگویم.»
کتاب 1984
این یکی از عقاید مامانم بود و غالبا هم آن را تکرار می‌کرد که انسان در نهایت به همه چیز عادت می‌کند.
Amirhossein
ابتدا به من گفت اینطور که پیداست شما آدم کم‌حرف و توداری هستید و خواست نظر مرا در این مورد بداند، جواب دادم: «علتش این است که هرگز چیز مهمی برای گفتن ندارم. بنابراین ساکت می‌مانم.»
Aryan
در مورد من، نمی‌خواستم کسی کمکم کند و به درستی وقت آن را نداشتم تا به چیزهایی که مورد علاقه‌ام نیست، علاقه‌مند شوم.
miss.quait
گمان کردم که مرا به خاطر چیزی سرزنش می‌کند و به این علت موضوع را برایش تشریح کردم. اما حرفم را قطع کرد: «فرزند عزیزم، لازم نیست خودتان را تبرئه کنید،
زینب دهقانی
گفت: «خانم مورسو سه سال پیش وارد این‌جا شد. شما تنها حامی وی بودید.» گمان کردم که مرا به خاطر چیزی سرزنش می‌کند و به این علت موضوع را برایش تشریح کردم. اما حرفم را قطع کرد: «فرزند عزیزم، لازم نیست خودتان را تبرئه کنید، پروندهٔ مادرتان را مطالعه کرده‌ام شما نمی‌توانستید احتیاجات او را برآورید. او به یک پرستار نیاز داشت. حقوق شما کم بود. و جدا از همهٔ این مسائل، او در این‌جا خوشبخت‌تر بود.» من گفتم: «بله، آقای مدیر.»
زینب دهقانی
«می‌دانید، او دوستانی داشت، افرادی به سن و سال خودش. می‌توانست علائق مربوط به گذشته را با آن‌ها در میان بگذارد. شما جوان هستید و زندگی با شما او را کسل می‌کرد.» این مطلب حقیت داشت.
زینب دهقانی
دربان مرا به خانهٔ خود برد و کمی به سر و وضعم رسیدم. یک فنجان دیگر شیر و قهوه نوشیدم که خیلی مطبوع بود.
زینب دهقانی
همهٔ این‌ها، آفتاب، بوی چرم و بوی سرگین اسب کالسکه نعش‌کش، بوی رنگ و کندر، خستگی و بی‌خوابی شبانه، افکار و نگاه مرا به هم ریخته بود.
زینب دهقانی
به هر حال آدم همیشه کمی خطاکار است.
زینب دهقانی
کمی بعد، برای این‌که کاری انجام داده باشم، روزنامهٔ کهنه‌ای برداشتم و آن را خواندم. مطلبی مربوط به اعلان نمک کروشن را از آن بریدم. در دفترچهٔ قدیمی‌ام که مطالب جالب روزنامه را در آن قرار می‌دادم، چسباندم.
زینب دهقانی
دادستان دربارهٔ روح من صحبت می‌کرد. می‌گفت که آقایان قضات، روح مرا به دقت بررسی کرده بودند ولی هیچ چیزی در آن نیافته بودند. می‌گفت در حقیقت من ابدا، روح ندارم و نه هیچ انسانیتی، و نه هیچ اصول اخلاقی که قلب آدمی را محافظت می‌کند، حتی یکی را هم دارا نیستم.
کتاب 1984
آن زمان، فهمیدم آدمی که فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان زندگی کند. چون به اندازهٔ کافی خاطره دارد که حوصله‌اش سر نرود.
الی
در هر صورت، من شاید به آنچه که حقیقتا مورد علاقه‌ام بود مطمئن نبودم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام است کاملا اطمینان دارم
miss.quait
کشیش به اطراف خود نگاه کرد با صدایی که ناگهان به نظر خسته می‌آمد جواب داد: «تمام این سنگ‌ها پر از درد و رنج‌اند، من این را می‌دانم. هرگز بدون اضطراب به آنها نگاه نکرده‌ام. اما از ته قلبم، می‌دانم که بدبخت‌ترین شما هم از تاریکی درونشان، گاهی چهره‌ای ملکوتی بیرون آمده است. می‌شود از شما خواست این چهرهٔ ملکوتی خودتان را ببینید.»
miss.quait
پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ به من گفت با یارویی که پشت سرش حرف چرت و پرت می‌زده دعوا کرده است. به من گفت: «ملتفت هستید آقای مورسو، من آدم شروری نیستم ولی حساسم.» یارو به من گفت: «اگر مردی از تراموای پیاده شو.» به او گفتم: «برو، آرام باش.» بعد به من گفت مرد نیستم. بنابراین پیاده شدم و به او گفتم: «بس کنی برایت بهتر است و الّا مجبورم ادبت کنم.» جواب داد: «چطور؟» بنابراین یک مشت به او زدم
ali
این یکی از عقاید مامانم بود و غالبا هم آن را تکرار می‌کرد که انسان در نهایت به همه چیز عادت می‌کند.
کیانا
در جایی خوانده بودم که بالاخره در زندان آدم مفهوم زندگی را از دست می‌دهد. اما این قضیه برایم چندان معنایی نداشت. نفهمیده بودم که روزها تا چه اندازه می‌توانند هم کوتاه و هم بلند باشند. بدون شک برای زندگی کردن بلند و آنچنان کشیده و گسترده بودند که سرانجام در هم می‌آمیختند. روزها در این‌جا اسم شان را از دست می‌دادند. تنها کلماتی که برایم مفهوم و معنا داشتند، کلمات دیروز و فردا بودند. تا این‌که روزی نگهبان به من گفت که پنج ماه است در این‌جا هستم، حرفش را باور کردم اما درکش نکردم. از نظر من همان یک روز بود که همواره در سلولم گسترده می‌شد و همان یک کار بود که دنبالش می‌کردم
مامان زیبا

حجم

۹۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

حجم

۹۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۸ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان