بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب جود گمنام | طاقچه
تصویر جلد کتاب جود گمنام

بریده‌هایی از کتاب جود گمنام

نویسنده:تامس هاردی
انتشارات:نشر نو
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۹ رأی
۳٫۴
(۱۹)
جان استوارت میل می‌گوید زن یا مردی که اجازه می‌دهد جهان، یا آن بخش از جهان که او بدان تعلق دارد، نقشه زندگی‌اش را برایش انتخاب کند، به استعداد دیگری جز استعداد تقلید بوزینه نیازی ندارد."
Hamidy
اگر وضع درست و مناسبی داشتم لحظه‌ای به این فکر نمی‌کردم که بچه چه کسی ممکن است باشد؛ می‌آوردم و بزرگش می‌کردم. این مسأله حقیر اصالت ــ اصلاً چه هست؟ وقتی به آن فکر می‌کنی می‌بینی چه فرق می‌کند که این بچه از خون تو باشد یا نباشد؟ همه بچه‌های عصر ما، جمعا مال ما مردم بزرگسال هستند و حق دارند که از توجه و مراقبت ما بهره‌مند باشند. توجه بیش از حد والدین به بچه‌های خود و نفرتشان از بچه‌های دیگران هم مانند احساس طبقاتی و وطن‌پرستی و خودپرستی و توجه به منافع شخصی و سایر فضایل، در اساس احساس انحصاری پست و حقیری است.”
م.
ما هردو در عالم بیهوشی دوباره ازدواج کردیم. مرا مست کردند. تو هم همینطور بودی. من مست جین بودم، تو مست دین. هر یک از این مستیها عقل را زائل می‌کند... بیا این اشتباهمان را از خودمان بتکانیم
م.
بی‌گمان نقشه‌اش باید این باشد که در هر شرایطی، خوب یا بد، به پیش برود و با وجود زشتیهایی که در این جهان می‌بیند از تسلیم شدن به غم و ناراحتی پرهیز کند
شراره
تشریفات عقد را در کتاب مناسک خوانده‌ام، و به‌نظرم چیز خفت‌آوری است که اصولاً لزومی داشته باشد کسی آدم را به دیگری بدهد. بنا بر آنچه در این کتاب نوشته‌اند داماد به میل و رضای خود مرا اختیار می‌کند، اما من او را اختیار نمی‌کنم، کسی مرا به او می‌دهد، مثل یک ماچه خر یا ماده بز، یا هر حیوان خانگی دیگری. ای اهل کلیسا خدا عمرتان بدهد با این نظر والایی که نسبت به زنان دارید!
م.
" این خنده‌ها همه ناشی از سوءتفاهم است. اگر درست نگاه کنیم چیز خنده‌داری در این دنیا نیست.”
م.
از اینکه می‌دید آدم که بزرگتر می‌شود، خود را در مرکز زمان خویش می‌یابد ــ بر خلاف آنوقتهایی که کوچک است و در نقطه‌ای در حاشیه آن جای دارد ــ احساس ناخوشایندی به او دست می‌داد، و پشتش به راستی می‌لرزید.
م.
اما این احساس چیزی گذرا بود و چندی که گذشت آرابلا در روحش اظهار وجود کرد. چنان راه می‌رفت که گویی احساس می‌کند با جود دیروزی فرق دارد.
طلا در مس
این جوانان هنگامی که از او می‌گذشتند حتی او را نمی‌دیدند، یا سخنانش را نمی‌شنیدند. از او طوری می‌گذشتند که انگار از کنار جام پنجره‌ای می‌گذرند و از پشت شیشه اشیاءِ آشنا را می‌بینند. آنها در نظر او هر چه بودند، او در نظر آنها و برای آنها وجود نداشت.
طلا در مس
کم‌کم می‌دید که حیات شهر همچون کتابی است درباره بشریت؛ چیزی بسیار تپنده‌تر و متنوع‌تر و مجمل‌تر از حیات روحانی.
طلا در مس
سو، من آدم بسیار بدی هستم... بکلی فاسد شده‌ام... زندگی را به صورتی که بود نتوانستم تحمل کنم! برای همین رفتم مشروب خوردم، و به مقدسات بیحرمتی کردم... یا چیزهایی در این حدود... و چیزهای مقدس را در جاهای بدنام تکرار کردم... کلماتی را که باید به احترام ادا کرد با لاف و گزاف ادا کردم! اوه سو، هر کار که می‌خواهی با من بکنی بکن... مرا بکش... مهم نیست! ولی مثل بقیه مردم از من متنفر نباش و تحقیرم نکن!”
طلا در مس
به نظر من دیدن دست مردی که شکل کارش را گرفته لذت‌بخش است...
طلا در مس
اما افسوس که میل به تصنع در خمیره و سرشت بعضیهاست، و به اولین نگاه شیفته تقلید می‌شوند. به‌هرحال، شاید هم این عیب بزرگی نباشد که زنی بخواهد گیسوانش را بیشتر از آنچه هستند جلوه دهد، و تصمیم گرفت دیگر به این موضوع نیندیشد.
alireza atighehchi
من علاقه‌ای به چالک گونه ندارم، فکر هم نمی‌کنم چیزی به زن اضافه کنند... بخصوص به یک زن شوهردار، و زنی به بنیه و قد و قواره تو.” " بیشتر مردها بعکس این فکر می‌کنند.” " به من ربطی نداره که بیشتر مردها چه فکر می‌کنند... تازه، اگه اونطور هم که تو میگی فکر کنند... تو از کجا میدونی؟”
alireza atighehchi
شهرت وی بیشتر مدیون رمانهایی نظیر تس دوربرویل، جودگمنام، به دور از مردم شوریده و اشعاری نظیر توکای سیاه و نرّه‌گاوان است.
شراره
دید که بزرگ شدن مسئولیتهایی به‌دنبال دارد. وقایع آن‌طور که او می‌پنداشتبه‌طرز معقول و منظمی پیش نمی‌آیند؛ منطق طبیعت خشن‌تر و دهشتناک‌تر از آن است که وی بخواهد به آن اعتنایی کند یا که در بند آن باشد: این امر که رحم و شفقت نسبت به گروهی از مخلوقات مستلزم جور و خشونت نسبت به گروهی دیگر است، احساس سازگاری وجودش را سخت می‌آشفت.
Farzan
کلاغها که بر سطح گندمگون مزرعه چون لکه‌های مرکب می‌نمودند، ماندند و خوردند، و جود از خوردنشان لذت می‌برد. رشته سحرآمیزی از احساس همنوعی، زندگی او را به زندگی ایشان می‌پیوست. زندگی حقیر و رقت‌بارشان به زندگی خود او شبیه بود.
م.
کم‌کم می‌دید که حیات شهر همچون کتابی است درباره بشریت؛ چیزی بسیار تپنده‌تر و متنوع‌تر و مجمل‌تر از حیات روحانی. همین زنان و مردان زحمتکشی که او می‌دید، در واقع حقیقت شهر کرایست‌مینستر بودند، هرچند که چیزی از کرایست و مینستر نمی‌دانستند. این یکی از آن چیزهای مسخره بود. آن جمعیت موّاج دانشجویان و آموزگاران، که از این هر دو به‌نوعی خبر داشتند، در حقیقت از لحاظی پیوندی با کرایست‌مینستر نداشتند.
م.
چهره همه عنوان " جنس ضعیف" حک شده بود، و این کیفر و تاوان جنسیتی بود که در آن سرشته شده بودند، ضعفی که تا قوانین سخت طبیعت چنین بمانند که هستند، هیچ کوشش و هیچ استعداد و قابلیتی از ناحیه آنها قادر نیست که آن را بدل به " قوت" کند. چهره‌های این جمع، منظره زیبا و گیرایی فراهم می‌کرد که حکایت از چیزهای بسیار داشت. دختران، خود از گیرندگی و زیبایی این چهره‌ها آگاه نبودند؛ زمانی به آن پی می‌بردند که در کشاکش طوفانها و تلاطمها و فشارهای سالیان بعد، با بینوایی و بی‌کسی و ستمدیدگی زایمان و حرمانشان، ذهنشان متوجه این سالها می‌گردید و تازه درمی‌یافتند که چگونه گذاشته‌اند بی‌آنکه از آنها بهره کافی ببرند از کنارشان بلغزند و بگذرند.
م.
" پدر، چرا به اونجاها نباید بریم؟” " به‌علت ابری که بر سرمان سایه افگنده است. هرچند به هیچکس ستم نکرده‌ایم، هیچکس را فاسد نکرده‌ایم، و هیچکس را مغبون نکرده‌ایم اگرچه شاید کاری را کرده‌ایم که در نظرمان پسندیده می‌آمد. "
م.
سو دستخوش موج دیگری از تألم شدید شد. گفت: " چیزی در خارج از ما است که به ما می‌گوید: " تو نباید." اول گفت: " تو نباید بیاموزی!" بعد گفت: " تو نباید بزایی!" و حالا می‌گوید: " تو نباید دوست بداری!" جود کوشید او را آرام کند، گفت: " محبوبم، این حرفها از تو بعید است!” " ولی واقعیت دارد!"
م.
علت العلل" نه همچون یک خردمند از روی فکر و تأمل بلکه همچون یک خوابگرد، بی‌اختیار عمل می‌کرد، و چنین به نظر می‌رسید که در پرداختن و شکل دادن شرایط جهانی، چیزی به نام ادراک احساسی و عاطفی بین موجوداتی که تابع آن شرایط قرار داده شده‌اند، آن گونه که بشریتِ آگاه و تربیت‌شده بدان رسیده، منظور نگردیده است. اما مصیبت و محنت، این نیروهای متلاطم را به اشکال بشری ارائه می‌دهند، و این افکار اکنون صورت احساسی به خود گرفته بود مشعر بر اینکه جود و او از پیشِ " شکارگر" قهّاری که آنی آنها را به خود نمی‌گذارد فراری گشته‌اند.
م.
همه خشم دیرین خالق بر سر ما مخلوقات بینوای او خالی شده است، و باید تسلیم باشیم. گریزی نیست، باید تسلیم بود. با خدا نمی‌توان جنگید!" جود گفت: " ما فقط با انسان و شرایط و اوضاع بی‌معنی می‌جنگیم.” سو زیر لب گفت: " راست است! به چه‌ها داشتم فکر می‌کردم! دارم از وحشیها خرافاتی‌تر می‌شوم!... اما دشمن ما هر چه و هر که هست، من دیگر شهامتی ندارم و تسلیمم، تاب و توانی برای جنگیدن در من نمانده است؛ توان اقدام به هیچ کار خطیری را ندارم. شکست خورده‌ام، به شکستم اعتراف می‌کنم!... ما وسیله تماشای جهان و فرشتگان و مردم شده‌ایم. حالا همیشه این را می‌گویم.” " من هم همین احساس را دارم!” " حالا چه باید بکنیم؟
م.
تو، تو مستی عاقل‌تر از مواقعی هستی که مشروب نخورده‌ای!"
م.

نوع

حجم

۱۶٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۵۳۲ صفحه

نوع

حجم

۱۶٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۵۳۲ صفحه

قیمت:
۲۸۰,۰۰۰
تومان