بریدههایی از کتاب اینک خزان
۴٫۰
(۱۰)
خودش گفته بود، میدود تا زندگیاش را نجات بدهد و بیماری را از خودش فراری بدهد، آنقدر میدود تا هرچه جز عصارهٔ وجودش از تنش بیرون برود، آنقدر که پوست و استخوان شود و هیچ جایی برای هیچ بافت متخاصمی نماند...
نازنین بنایی
پاهایش از این خیستر نمیشود. همهجایش خیس است، تمام جانش، تا زیر لباس. بهنظرش همهچیز این شهر غرق در اندوهی است که از اقیانوس بر آن میوزد، اندوهی که مردم را دیوانه میکند و تازهواردان را وامیدارد که از عرشهٔ کشتی خود را به آب بیفکنند و نشانی از آنها نماند. از یک سوپرمرکارو دو بطری آب میخرد؛ اما ناگهان شکش میبرد که مبادا آبمعدنی سوپرمارکتهای وراکروز هم آلوده به آن اندوه باشد.
نازنین بنایی
و خود را در اردوگاه برای امتحان زبان لاتین آماده نمیکرد. فقط گرسنگی میکشید. و گرسنگی چنان مغزش را پوک کرده بود که گاه از خود میپرسید که آیا این آسیبها قابل جبران است یا کار از کار گذشته است. کورت با خودش گفت، اما چیزی هم نمانده بود که عقلش را پاک از دست بدهد. و همچنان که بر رانهایش برس میکشید خاطراتی تیره و تار و کمابیش جنونآمیز از لحظاتی را به یاد آورد که ندایی در درونش عنان او را در اختیار میگرفت و خونسرد و بیرحم و در کمال تعجب همیشه با ضمیر سوم شخص غایب مدام بر سرش فریاد میزد: حالا از سرما میلرزد... حالا درد میکشد... حالا باید بلند شود...
نازنین بنایی
از نظر مارکوس مراسم دعای صلح، این که همه دست هم را میگرفتند و آواز میخواندند، مراسمی کسالتآور بود، همهاش اداواطوار بود. و تازه بعد از این اداواطوار، همه روی زمین زراعی میخوابیدند، مست میکردند و میرفتند توی مزارع گوجه میشاشیدند و همهٔ این کارها را برای جمهوری دموکراتیک آلمان بهتر میکردند. اما کسی از راهِ رسیدن به جمهوری دموکراتیک بهتر چیزی نمیگفت.
نازنین بنایی
کورت بی آنکه حرفی بزند، فنجانها را روی میز گذاشت و ایرینا را در آغوش گرفت. پدرانه و کاملاً غریزی او را در آغوش گرفته بود. اینجور مواقع کورت دستهایش را دور بدن ایرینا حلقه میکرد و او را آرام آرام تکان میداد. بین خودشان به آن «تسلی دادن» میگفتند. ایرینا اولش کمی مقاومت میکرد، اما در واقع اجازه میداد که کورت آرامش کند و همین که کورت او را به این شکل بغل میکرد، احساس نیاز به اینکه کسی تسلایش بدهد، خودبهخود در او بیدار میشد: تسلی برای همهٔ چیزهای از دست رفته، برای هرچه بدی از روزگار و از کورت دیده بود. ایرینا سر بر شانههای کورت گذاشت و اجازه داد که در آغوش او تاب بخورد.
نازنین بنایی
گاهی بهسختی باورش میشد که واقعاً هنوز وجود دارد. و سپس گذشته چون چاهی به نظرش آمد که اگر مراقب نبود، ممکن بود باز در آن سقوط کند. با خودش گفت، بالاخره روزی همهٔ اینها را مینویسد. همین که فهم روزگار به حرفهای او برسد.
نازنین بنایی
روز سوم تقریباً جملهای نبود که در آن «کون» نباشد: کون بجنبانید، دستوپاچلفتیها یا کاری میکنم از کون بجوشید. این کلمه کاربرد آموزشی هم داشت: باید هنگام دویدن بالاترین نقطهٔ بدنتان کونتان باشد.
نازنین بنایی
او هیچیک از اجراهای live گروه رولینگ استونز را ندیده بود و هرگز نمیدید. او هرگز پاریس یا رم یا مکزیک را نمیدید. وودستوک که هیچ، پایش حتی به برلین غربی هم نمیرسید و هیچ چیز از رژهٔ لختیها و انقلاب دانشجویی و عشق آزاد و اپوزیسیون فراپارلمانی نمیفهمید. در این فاصله گروهبانی برگهٔ شرح وظایفی در دست، داشت اعلام میکرد که در تیراندازی به حالت درازکش چگونه باید پناه بگیرند، بدنْ صاف، نسبت به هدف زاویهدار. هیچیک از اینها را نمیدید، هیچ از اینها نخواهد فهمید، چون بین اینجا و آنجا، بین این دنیا و دنیای دیگر، بین این دنیای کوچک و تنگ که ناگزیر از گذراندن عمرش در آن بود و دنیای دیگر، دنیای بزرگتر، دنیای دور که زندگی بزرگ و حقیقی در آن جاری بود- چون بین این دنیاها مرزی کشیده شده بود و الکساندر اومنیتسر باید از این پس مرزبانی این دنیا را میداد.
نازنین بنایی
باید پهلو عوض کند تا از شر این افکار راحت شود. برای خلاصی از شر تصاویری که از سرش میگذرند، تصاویر دیگری را مجسم میکند. میکوشد چیزی را به یاد بیاورد. میکوشد میان لرزهایی که چون موج در تنش میدوند، چیزی دوستانه را به یاد بیاورد، اما تنها منظرهای که مدام میبیند این است که در شهرهای غریبه سرگردان است. تنها همین تصاویر مقابل چشمانش رژه میروند، گویی که در تمام زندگیاش هیچ تصویر دیگری نبوده است؛ تنها خیابان میبیند، خانه، چهرههایی که وقتی میکوشد لمسشان کند، فرو میپاشد. در حالی که دندانهایش به هم میخورد، با خود میگوید، این فیلم زندگی من است، منتها نسخهای بسیار کوتاهشده از آن. میکوشد لرزش دندانهایش را متوقف کند تا بیش از این شاهد فرو ریختن خانهها نباشد. با خود میگوید، باید نسخهٔ دیگری از این فیلم را تقاضا کند. با خود میگوید، لعنتی، باید حق داشته باشد که فیلم زندگیاش را خودش تدوین کند.
نازنین بنایی
باید دست از نوشیدن میکشید. فقط یکی دیگر! باید یکی دیگر مینوشید تا دل خونش آرام شود. شارلوته هرچه بود، هرچه کرده بود، جایش در جشن شب کریسمس حسابی خالی بود. بدون شارلوته و پالتوی پوست راکونش، بدون شارلوته و صدای زیرش، بدون تعریف و تمجیدهای دروغینش، بدون لافزدنهایش، بدون آن کیسهٔ ددرونیاش که هدیههای اسفبارش را از آنها در میآورد و بین مهمانها پخش میکرد، شب کریسمس، شب کریسمس نمیشد. گرچه احمقانهترین هدیهای بود که ایرینا در عمرش دریافت کرده بود، اما همین دستهٔ سطل زباله را ذوقزده به او هدیه داده بود، اولین و تنها هدیهای بود که ایرینا احساس کرده بود که شارلوته از صمیم قلب به او هدیه میدهد...
نازنین بنایی
همه در تبعیدی ابدی بودند: مجموعهای از ابدیتها. ناامیدی هم تا چه حد میتوانست مایهٔ سرخوشی باشد.
پویا پانا
کورت برای بار چندم و بنا به گرایشهای مارکسیستیاش از خود پرسید که آیا ضعفش در برابر زنها بیشتر ناشی از مناسبات زندگیاش است (بهخصوص با در نظر گرفتن این واقعیت که بخش زیادی از عمرش را در اردوگاه کار اجباری گذرانده است) یا با این ضعف به دنیا آمده و این خصلت را از پدرش به ارث برده است؛ مادرش شارلوته همیشه تعریف میکرد که از آن خانمبازهای قهار بوده است.
نازنین بنایی
کورت با خود گفت، همین برای خودش پیشرفتی است. آیا همین که بهجای تیرباران کردن مردم، آنها را از حزب اخراج میکردند، خودش پیشرفت نبود؟ او چه انتظاری داشت؟ مگر فراموش کرده بود که تاریخ به چه زحمتی جلو میرفت؟ انقلاب فرانسه هم با خودش چه بلبشوی بیپایانی که نیاورد. چه سرها که زیر گیوتین نرفت. یک ژنرال انقلابی که خودش اسم پادشاه را بر خودش گذاشته بود، تمام اروپا را درگیر جنگ کرده بود. آن انقلاب (آن هم انقلابی بورژوایی) به دهها سال زمان نیاز داشت تا به اهدافش برسد. چرا باید از انقلاب سوسیالیستی انتظاری بیش از این داشت؟ خروشچف را برکنار کرده بودند؟ خب، روزی خروشچفی دیگر به میدان میآمد. روزی سوسیالیسمی میآمد که برازندهٔ نام سوسیالیسم باشد -حتی اگر عمرش به آن دوران قد ندهد، این عمر کوتاه که بخشی بسیار کوچک از تاریخ جهان بود که دستبرقضا او شاهدش بود و هنوز به آن دلخوش بود -دستکم به آنچه پس از ده سال اسارت در اردوگاه و پنج سال تبعید، از آن باقی مانده بود.
نازنین بنایی
گناهش چیست؟ غرورش؟ این که واقعاً گمان کرده بوده که یکبار برای همیشه و از هر خطری مصون شده است؟ یا گناهش این است که زمانی از همهٔ این چیزها روگردان شده بود؟ آیا حکمت این اوضاع در رسیدن به پشیمانی است؟ یا این که بالاخره اسمی را به زبان بیاورد که هردو زن سویسی به راحتی به زبان میآورند و رسالتش را به رسمیت بشناسد؟
نازنین بنایی
یا شبهای روشنی که تا طلوع آفتاب کنار هم و دور آتش مینشستند و زمان کمکم سپری میشد... همه در تبعیدی ابدی بودند: مجموعهای از ابدیتها. ناامیدی هم تا چه حد میتوانست مایهٔ سرخوشی باشد.
نازنین بنایی
چشمهایش را بست. آب کتری به تلکتلک افتاد، به تپتپ... و کمی بعد صدای جیزوجیز آهسته هم به این صداها اضافه میشد، شارلوته ترتیب این صداها را خوب بلد بود. صدها و بلکه هزارها بار کنار کتری سوتدار نشسته بود و به زمزمههای آب گوش سپرده بود و اگر ذرهای صدای سوت شنیده میشد، مادرش با تختهٔ سبزیخردکنی به پس کلهاش میکوبید. باید در مصرف گاز صرفهجویی میکردند تا برادرش بتواند درس بخواند. برای همین او نگهبانی کتری را میداد. بازی روزگار را ببین که او حالا هشتادوشش سالش شده بود و برادرش سالها پیش مرده بود... صدای جیزوجیز آب کمکم داشت به صدای شلپشلپ یکنواخت تبدیل میشد. شارلوته از خود پرسید، چرا همیشه او باید نگهبانی کتری را میداد... و دیگران اجازه داشتند درس بخوانند... دیگران نشان طلای خدمت به سرزمین پدری را دریافت میکردند...
نازنین بنایی
ماریون عزیزم. این اواخر خیلی به یادت میافتم؛ اغلب هم به کوچکترین و باید اعتراف کنم که گاه به غیر قابلفهمترین بهانهای. اینکه با دیدن غروب خورشید به یاد تو بیفتم باز یک چیزی؛ ماندهام که چرا باید تماشای چتر آفتابگیر آبیرنگی مرا به یاد تو بیندازد -تویی که از رنگ آبی بیزاری؟ چرا هنگام برخاستن دستهای پرنده از روی کابل برق به یاد تو میافتم؟ چرا وقتی که دست بر ماسههای گرم ساحل میگذارم، به یاد تو میافتم؟
نازنین بنایی
بدتر از همیشه بدتر -بدتر از همیشه؟- شبهاست که من زیر پشهبندم خوابیدهام و از لای دیوارهای رقتآور آلونکم صدای هیپیهای پیری را میشنوم که آن بیرون نشستهاند و ماجراهایشان را برای هم تعریف میکنند. بعدش، حسابی یاد تو میافتم. چرا؟ چون خودم را متعلق به این جمع حس نمیکنم؟ چون تعلق خاطری به این جمع ندارم؟ اما همیشه، در تمام عمرم، این احساس عدم تعلق را داشتهام. و تمام عمرم دلم میخواسته به جایی احساس تعلق کنم، اما دریغ از یافتن چنین جایی. این یک مریضی است؟ من یک ژن کم دارم؟ یا این مسأله ربطی به تاریخچهٔ زندگیام دارد؟ تاریخچهٔ خانوادهام؟ راستش را بخواهی: وقتی زیر پشهبندم دراز کشیدهام، هیچ کششی به آن بیرون، به آن میز ندارم. اما همین که صدای خندهشان را میشنوم، دچار اشتیاقی کمابیش دردناک میشوم.
نازنین بنایی
-شکی نیست که مشکلاتی داریم اما اینها حل میشود.
-حرف مفت است.
پویا پانا
ویلهلم همیشه میگفت، کریسمس عیدی مذهبی است و مذهب دشمن تودهها است و تنها خاصیتش این است که مغز طبقهٔ کارگر را خراب کند و از این حرفها. ویلهلم به همین دلیل با تشریفات کریمس میانهٔ خوبی نداشت و هرسال عید، پشت به درخت کریسمس مینشست.
پویا پانا
تمام دههٔ بیست یک مشت دروغ بود- دههٔ سی هم جز این نبود.
پویا پانا
بونکه گفت: ما باید حقیقت را به مردم بگوییم.
و کورت با دیدن سرجنباندن ملیتا در تأیید این حرفها، نتوانست بیاعتنا بماند و گفت:
-آنوقت چهکسی تعیین میکند که حقیقت چیست؟
بونکه حیرتزده به کورت نگاه کرد.
کورت پرسید: چهکسی این را تعیین میکند؟ ما؟ یا گورباچف؟ بالاخره چهکسی؟
سنک گفت: دقیقاً. هرکس حقیقت را از زاویهٔ دید خودش میبیند.
پویا پانا
ساشا گفت: فاسد؟ من فاسد شدم؟ و فریاد زد: تو بودی که چهل سال تمام سکوت کردی. چهل سال تمام جرأت نکردی از تجربیاتت در شوروی بگویی.
-خب الان دارم میگویم...
-الان، الان که حرفهایت خریدار ندارد؟
و حالا کورت بود که فریاد زد: مگر خودت چه کردی! کو قهرمانیهایت!
ساشا فریاد زد: خاک، خاک بر سر جامعهای که به قهرمان نیاز دارد!
کورت فریاد زد: خاک بر سر جامعهای که در آن دو میلیارد گرسنه هست.
پویا پانا
خودم را متعلق به این جمع حس نمیکنم؟ چون تعلق خاطری به این جمع ندارم؟ اما همیشه، در تمام عمرم، این احساس عدم تعلق را داشتهام. و تمام عمرم دلم میخواسته به جایی احساس تعلق کنم، اما دریغ از یافتن چنین جایی. این یک مریضی است؟ من یک ژن کم دارم؟ یا این مسأله ربطی به تاریخچهٔ زندگیام دارد؟ تاریخچهٔ خانوادهام؟
پویا پانا
شانهای به موهایش کشید، اما برای این کار خودش را به زحمت رفتن به دستشویی و نگاه کردن در آینه نینداخت، برای شانهکردن آن چند تار موی ژولیده، نگاه کردن در صفحهٔ خاموش تلویزیون هم کفایت میکرد. تازه چه بهتر که خودش را دقیق نبیند.
مهرفر
آدم بزرگ که میشود، زمان تندتر میگذرد.
Mary gholami
تظاهراتی برپاست؟ اعتصاب شده؟ آواز میخوانند که دنیا به آخر نرسد؟ اینجا تنها جایی است که از آن صدایشان به گوش خدایی میرسد؟
1984
در کنار کلیسای جامع، تمپلو مایور، معبد بزرگ آزتکهای باستان قرار دارد، بهعبارتی: بقایای ناچیز و حقیرانهٔ آن. ویرانشده، غارتشده و با خاک یکسان شده، شاهدی بر نبرد دو فرهنگ: فرهنگ صلحجوی مسیحی و فرهنگ خونریز آزتکی، که ارنان کورتس با حدود دویست سرباز (و البته یک پیمان اتحاد زیرکانه، و چه نام با مسمایی؛ پیمان اتحاد!) ظرف چند ماه نیست و نابودش کرد. از میان ویرانههای معبد میتوان پشت کلیسای جامع را دید و پیداست که آن کلیسا از سنگهای همین معبد ساخته شده است
نیما
مارکوس تمایلی به ادامهٔ این بحث نداشت و میدید که مادر باز دارد سعی میکند متقاعدش کند. اما از نظر مارکوس مراسم دعای صلح، این که همه دست هم را میگرفتند و آواز میخواندند، مراسمی کسالتآور بود، همهاش اداواطوار بود. و تازه بعد از این اداواطوار، همه روی زمین زراعی میخوابیدند، مست میکردند و میرفتند توی مزارع گوجه میشاشیدند و همهٔ این کارها را برای جمهوری دموکراتیک آلمان بهتر میکردند. اما کسی از راهِ رسیدن به جمهوری دموکراتیک بهتر چیزی نمیگفت.
آرمان
حجم
۵۲۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
حجم
۵۲۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۴۸ صفحه
قیمت:
۱۶۱,۰۰۰
۱۱۲,۷۰۰۳۰%
تومان