ریتا گفت: «وقتی تموم شد بیدارم کنید.» همیشه اینطور رفتار میکرد. بدنش را حلقه کرد و پاهای درازش را بین من و بتی فشار داد و دعوا راه افتاد. بتی پایش را گرفت و پیچاند و صدای ریتا به هوا رفت که «تو رو جون هرچی سگه ولم کن»
باران ریزوندی
با صدای بلند ادای روزولت را درآوردم ــ «من از جنگ بیزارم، الینور از جنگ بیزار است و سگمان فالا هم از جنگ بیزار است.»
باران ریزوندی
هیچ وقت نور خورشید را دوست نداشت، میگفت برای زندگی در انگلیس ساخته شده؛ جایی که تمام روز در خانهها میمانند و مطالعه میکنند و آب و هوا آنقدر نکبت است که کار دیگری نمیشود کرد. راندال میگفت، نمنم باران حرف ندارد.
باران ریزوندی
قبل از اینکه لال شود، وقتی حرف از آزادی میزدند میگفت در رؤیای روزی است که زیر درختان مو و انجیر خودشان بنشیند، جایی که کسی جرئت نکند مزاحمشان بشود یا او را بترساند.
باران ریزوندی
اگر الیزا میتوانست حرف بزند میگفت، گرگهای مسیحی تعقیبش کردهاند. این را راندال گفت. میگفت که اشباح خانواده نمیتوانستند صحبت کنند ولی اگر میتوانستند حرف بزنند میگفتند که گرگهای مسیحی در تعقیبشان بودهاند. میگفت که آن موقع این یک اصطلاح بوده.
باران ریزوندی
«هنری یکی از بیمارای مورد علاقه منه. آدم بهشون وابسته میشه، مشکل اینجاست. به اونها وابسته میشی و زمانی که اینجا رو ترک میکنن دلت میشکنه، و از طرفی دلت میشکنه وقتی میبینی که اینجا موندگارن و کاری هم از دستت بر نمیآد. و شب و روز مدام با دل شکسته پرسه میزنی.»
باران ریزوندی