حافظهاش پاک درهم ریخته است، گذشته را خط میزند، حل میکند و درهم میپیچاند و سایهای درهمبرهم از آن بهجا میماند. حافظهاش مختل شده است. نه تمایلی به مبارزه دارد و نه نیرویی. فراموشیای که دارد بر او غلبه میکند، همانند برکهای با وسعتی نامعلوم در انتهای خلیجی عمیق با شیب تند است که یکباره به دریایی عمیق متصل میشود، حتا موجب نگرانیاش هم نمیشود. بیاعتنایی بر همهچیز غلبه میکند. به یاد آوردن طبقهٔ میان دو عرشه، کاپ، سنژیل، یا بوهم چه فایدهای دارد؟ این افسانههای قدیمی باهم درآمیخته و جداییناپذیر میشوند، و تنها کورسویی از آنها در گسترهٔ خاکستریرنگ مهآلودی که رؤیاها از آنجا زاده میشوند، بهجا میماند.
nazaninoman