- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب شاعر
- بریدهها
بریدههایی از کتاب شاعر
۴٫۳
(۳۱)
واقعیت این بود که ما مدتها بود درست و حسابی به درددل یکدیگر گوش نداده بودیم. ما دو راه جداگانه را برگزیده بودیم و هر بار من این حقیقت را تأیید میکردم، چرخهٔ درد و اندوهم دوباره به حرکت درمیآمد.
zohreh
هیچ انتظاری نداشتم اما تا اندازهای هم منتظر چیزی بودم. دقیقاً نمیدانستم چه چیزی. شاید یک احساس.
zohreh
وقتی به همکاری پیشنهاد دوستی بدهی که خواهانش است، آدم باحالی هستی و اگر طرف خواهانش نباشد، با شکایت و لیچار او مواجه میشوی. من معتقدم بهتر است آدم از کل ماجرا بپرهیزد.
zohreh
نیچه در این مورد چی گفته؟ کسی که با هیولا میجنگد…»
«باید طوری عمل کند که خود به هیولا تبدیل نشود.»
zohreh
آدم هر روز جنگی بیحاصل با زندگی دارد و در زندگی چه چیزی بیش از اظهار جسمانی عشق، حیاتی است؟
hamtaf
از نظر بعضی از گزارشگران جوان، من تا حدودی قهرمان بودم، با گزارشهایی که میشد آنها را از روزنامه برید و نگهشان داشت، دارای ذوق و قریحه بود و قبل از همه هم منتشر میشد. از نظر عدهای دیگر، شک نداشتم نویسندهٔ مزدور دیوانهای تلقی میشوم که بهناحق گزارشهایش راحت و بیدردسر در روزنامه چاپ میشود.
zohreh
مرگ ضربان قلب من است. از طریق آن امرار معاش میکنم. اعتبار حرفهایام را روی آن بنا نهادهام. با شور و شوق و دقت متصدی کفن و دفن با آن رفتار میکنم؛ در کنار آدمی داغدیده، غمگین و دلسوز میشوم و وقتی تنها هستم، یک صنعتگر کارکشته.
zohreh
همیشه معتقد بودهام راز و رمز معامله با مرگ این است که از آن دوری کنی. این قانون است. نگذار نفسش به صورتت بخورد.
zohreh
همیشه برایم جالب بود بدانم پلیسها چه نوع نوشیدنیای میخورند. این موضوع تا حدودی شخصیت آنان را تعریف میکرد. وقتی نوشیدنی را این طوری خالی بالا میانداختند، به نظرم میرسید شاید بارها و بارها خیلی چیزها را دیدهاند که بقیهٔ مردم حتی یک بار هم ندیدهاند.
zohreh
گمان نمیکنم هیچ نوع مرگی مانده باشد که دربارهاش ننوشته باشم، که بعدش هم باعث میشد ناخوانده به سراغ آدمها بروم و به رنج و دردشان سرک بکشم.
zohreh
مهارت من در زندگی این بود که کلمات را کنار هم بگذارم و حکایتی منسجم و خواندنی از آنها بسازم، اما حالا هیچ جملهای برای این یکی نداشتم.
zohreh
سعی میکردم تنم را خسته کنم به این امید که ذهنم هم از جسمم پیروی کند، اما موفق نمیشدم.
zohreh
متوجه شده بودم که بخش اعظم اندوهم درواقع خشم است.
zohreh
در این حرفه، سردبیران به دو دسته تقسیم میشدند. عدهای از آنان از حقایق خوششان میآمد و به قدری آنها را در داستان میگنجاندند که عملاً هیچکس آن را تا آخر نمیخواند. بعضیشان هم از حرف و حدیث خوششان میآمد و هرگز اجازه نمیدادند حقایق سد راهشان شود.
zohreh
«تو بچه هم که بودی همیشه میخواستی از همهچی سر دربیاری. یادت میاد؟ دل و رودهٔ همهٔ اسباببازیهات رو میریختی بیرون.»
«چی داری میگی، مامان؟ این…»
«من دارم میگم وقتی دل و رودهٔ همه چی رو بریزی بیرون، همیشه هم نمیتونی دوباره سر همشون کنی. اونوقت چی داری؟ هیچی، جانی، هیچی نداری.»
zohreh
من از مسیری متروک و نامعلوم ـ تسخیرشده بهدست فرشتگان مغضوب ـ جایی که شبحی به نام شب ـ نشسته بر سریری سیاه حکم میراند ـ به این سرزمین رسیدهام ـ از دورترین نقطهٔ مسکونی تا ابد تاریک ـ از برهوتی با آبوهوایی غریب ـ خارج از مکان، خارج از زمان.
zohreh
هرگونه قانون دنیوی را که در قبال پلیس نقض کنی، ممکن است دلخور شوند.
zohreh
هرگز موقع برخورد با پلیس راحت نبودم، حتی با اینکه دنیای آنها مجذوبم میکرد. همیشه احساس میکردم ممکن است به چیزی در من ظنین شوند؛ به چیزی بد و ناخوشایند. عدهای میگفتند این نقطهضعف من است.
zohreh
ما دربارهٔ آنچه ما را میترساند، مطالعه میکنیم. ترس باعث فروش روزنامهها و محبوبیت برنامههای تلویزیونی میشود.
zohreh
آدم گاهی بهگونهای خاص، بهگونهای پرشور، عاشق رنجکشیدن است.
zohreh
رنجکشیدن شور و شوق من است، مذهبم است؛ هرگز مرا ترک نمیکند؛ مرا هدایت میکند؛ خودِ من است.
zohreh
درد و رنج ما مسیری است که انتخابش میکنیم و در آن ره میسپاریم. درد و رنج زمینه را برای هر کاری که میکنیم و هرآنچه میشویم، فراهم میکند. بنابراین، ما به روی آن آغوش میگشاییم. ما آن را بررسی میکنیم و به دلیل معصومیت و بیگناهیاش، عاشق آن هستیم. ما هیچ راه چارهٔ دیگری نداریم.
zohreh
میتوانم سرم را برگردانم و به مسیری که طی کردهام نگاهی بیندازم و ببینم که چطور درد و رنج تمام انتخابهای مرا شکل داده است. به روبهرو نگاه میکنم و میتوانم ببینم که درد و رنج مرا به کجا میبرد. درواقع من دیگر در طول مسیر گام برنمیدارم. راه من است که در زیر پایم به جلو میرود، مرا با خود حمل میکند، همچون تسمهای بزرگ در طول زمان، و مرا به اینجا آورده است.
zohreh
همیشه وقتی من با کسی برخورد میکردم که راه زندگیاش را عوض کرده و حالا به آنسوی خط قدم گذاشته بود، با سکوتی ناراحتکننده دست به گریبان میشدم.
zohreh
زمانی کتابی دربارهٔ یک خبرنگار خوانده بودم که نویسندهاش هم خبرنگار بود و زندگی را همچون دویدن در جلوی دستگاه خرمنکوب توصیف کرده بود. فکر کردم این صحیحترین توصیفی بود که تاکنون خوانده بودم.
zohreh
احساس کردم به او اعتماد دارم. شاید چون همیشه بهراحتی میشود به کسی که همان کاری را انجام داده است که خود آدم انجام میدهد، اعتماد کرد.
zohreh
من از آن آدمها نبودم که از تنهایی یا تاریکی بترسم. ده سال بود که تنها زندگی میکردم، حتی بهتنهایی در پارکهای ملی چادر زده بودم و در صحرا و بیابان راه پیموده بودم تا سوژهای به دست بیاورم.
zohreh
آلن پو نوشته بود: «من در دنیایی از شکوهها/ تنهای تنها به سر میبرم/ و روح و روانم/ راکد و ایستاست.»
zohreh
اما وقتی شب پردهٔ سیاهش را
بر آن نقطه میافکند، بر سرتاسر آن،
و نسیم رمزآلود نالهکنان میوزد،
آنگاه… آه، آنگاه، من
در وحشت دریاچهٔ تنها، بیدار میشوم
zohreh
مرگ در دل آن موج زهرآلود بود،
و در گورِ مناسب شکافِ عمیقِ آن
zohreh
حجم
۵۵۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۷۶ صفحه
حجم
۵۵۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۷۶ صفحه
قیمت:
۲۹,۹۰۰
تومان