بریدههایی از کتاب آشپزخانه
نویسنده:بنانا یوشیموتو
مترجم:جواد ذوالفقاری
انتشارات:موسسه فرهنگی هنری نوروز هنر
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۰از ۱۸ رأی
۳٫۰
(۱۸)
کابوس وحشتناک من این بود که اگر به تو زنگ بزنم، تو گریه میکنی و از دست من عصبانی میشوی.»
«اینها همه خیالات تو بوده. و خیالات بدتر از واقعیت است.»
نازبانو
هیچ روزی به روز قبلش ارتباط ندارد.»
نازبانو
این بستگی به یوئیچی دارد. حتی اگر تو دوست دختر او هستی، به نظر من دلیل نمیشود که به جای او تصمیم بگیری.»
نازبانو
ولی اگر کسی نومیدی واقعی را هرگز تجربه نکرده باشد، وقتی پیر شود هیچ وقت نمیداند چطور ارزیابی کند در کجای زندگی قرار گرفته است؛ هیچ وقت نمیداند شادی حقیقی چیست. من قدردان آن هستم.
Shirin Rassam
من هیتوشی را بیشتر از خود زندگی دوست داشتم.
Shirin Rassam
«الو؟ میکاگه؟» لحن صدایش مرا وادار کرد بخواهم از دلتنگی گریه کنم.
با خوشحالی فریاد کشیدم: «خیلی وقت است ترا ندیدهام!» هر دو پشت حفاظی از خجالت پنهان بودیم.
Tonoske
اریکو ناگهان با تمام دقت به صورت من نگاه کرد. «یوئیچی قبلاً به من گفت که تو ووفی را به یادش میآوری، همان سگی که داشتیم. میدانی ـ واقعاً همینطور است.»
«اسمش ووفی بود؟»
«بله، یا ولفی.»
در حالی که فکر میکردم، گفتم: «هوم. ووفی.»
«تو هم چشمهایی به همان قشنگی داری، مویی به همان قشنگی... وقتی برای بار اول دیروز ترا دیدم، مجبور شدم جلوی خودم را بگیرم که نخندم. تو واقعاً شکل او هستی.»
Tonoske
در تکرار بیپایان دیگر شبها، دیگر صبحها، این لحظه، باز هم، ممکن است یک خواب باشد.
Shirin Rassam
معمولاً وقتی برای اولین بار به خانهای میروم، و با کسانی که نمیشناسمشان روبرو میشوم، احساس تنهایی غریبی به من دست میدهد.
Tonoske
این مادر بود؟ شگفتزده، نمیتوانستم چشم از او بردارم. موها، همچون آبشاری از ابریشم بر روی شانههایش ریخته شده بود؛ چشمهای بلند و باریکش میدرخشید؛ لبهایی خوش ریخت، بینی بلند و صافی داشت ـ از سراسر هیکل او نور فوقالعادهای میتافت که به نظر میآمد از نیروی زندگی او منعکس میشد. شکل انسان نبود. تا حالا کسی را به شکل او ندیده بودم.
Tonoske
آن مبل لذتبخش بود. آنقدر بزرگ، آنقدر نرم، آنقدر عمیق بود، که یکبار احساس کردم آنقدر وا رفتهام که هرگز نمیخواستم دوباره از جا بلند شوم.
Tonoske
به محضی که تصمیم گرفتیم کجا همدیگر را ببینیم، از پنجره بیرون را نگاه کردم. آسمان بیرون خاکستری کم رنگ بود. امواجی از ابرها را باد با نیروی عجیبی کنار میزد. در این دنیا جایی برای غم نیست. هیچ جا، برای هیچ کس.
Tonoske
همیشه همین طور بود. خودم بودن وحشتناک غمگینم میکرد.
«خب، خداحافظ.»
از ته قلبم، چشمهایم این سوال را میپرسید: قبل از آنکه خیلی دیر بشود، چیزی داری که احساست را به من نشان دهد؟
«مقاومت کن، بچه.» لبخند زد، اما جواب در چشمان خودش مشخص بود.
گفتم: «بسیار خوب.» و دست تکان دادم و از هم جدا شدیم. احساس، جایی به فاصلهای دور و نامعین سفر کرد و ناپدید شد.
کاربر ۷۷۷۳۷۱۳
خواب دیدم.
داشتم ظرفشویی آشپزخانهی همان آپارتمانی را میسابیدم که امروز تخلیه کرده بودم. مسخره بود، ولی آنچه دلم برایش تنگ شده بود رنگ زرد ـ سبز کف بود... وقتی آنجا زندگی میکردم از آن رنگ متنفر بودم، اما حالا که مجبور به تخلیه آن شده بودم از صمیم قلب دوستش داشتم.
کاربر ۷۷۷۳۷۱۳
حجم
۱۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۴۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان