بریدههایی از کتاب هفته چهل و چند
۴٫۳
(۲۱۱)
آدمیزاد که روی تخت بیمارستان باشد، گمان میکند تمام آدمهای بیرون در حال خوشی و بگو و بخندند. انگار تمام آدمهای دنیا دارند خوشمزهترین خوراکیِ عالم را میخورند و تو جا ماندهای.
sera
باید یاد میگرفت کسانی که لبخند میزنند لزوماً فرشته نیستند.
sera
گفتن مامانخانوم قانونی نانوشته در دنیای بچههای عصبانی است. بچه که باشی و از کوره در بروی، ممکن است یکهو به مامانت بگویی مامانخانوم.
کتاب ناب
بچهها همه چیز را برای اولین بار میبینند و برای من که غبار تکرار و عادت روی نگاهم نشسته، این نگاهشان شگفتانگیز است.
آرام
بیشتر سرگرمی کودکی و نوجوانیام کتاب خواندن بود.
mahdi_yar
لابهلای کتابها جایی برای خودش پیدا کرد و سرش را روی زانویم گذاشت. مشغول کار خودم شدم اما قصد خوابیدن نداشت. منتظر فرصتی بود که من را به حرف بگیرد. آخرش هم طاقت نیاورد. گفت "مامان، چشمات آینهاس. دو تا معین توش میبینم." شیطنتی که توی چشمهایش بود به خندهام انداخت. گفتم "چشمهای خودت هم همینجوریه. منم توشون دو تا مامان میبینم." از جایش بلند شد نشست، انگار برق از سرش پریده باشد. "مامان، چرا من تو رو دو تا نمیبینم؟" نمیدانستم دقیقاً چه چیزی توجهش را جلب کرده است. ازش پرسیدم چرا این سؤال را میپرسد. گفت "خب آخه من دو تا چشم دارم. با هر کدومشون هم میتونم تو رو ببینم."
آیه
وقتی تصمیم میگیرید بچهدار شوید، باید با آغوش باز به سوی فشارها و محرومیتهای اجتماعی قدم بردارید. آن هم در کشوری که تمام سیاستهای رسمیاش در راستای بچهدار شدن است و از در و دیوارش تشویق برای فرزندآوری میبارد.
sera
بچک کتابخانهای مخصوص خودش دارد. دو طبقه از کمد توی اتاقش را پر از کتاب کردهام. دویست تایی کتاب دارد. مراسم کتابخوانی را از دو سه هفتگیاش شروع کردم. کتابها را میآوردم میچیدم دورش. بچک کاری از دستش بر نمیآمد. دراز میکشید و من سرم را میگذاشتم کنار سرش و کتابها را برایش ورق میزدم و بلندبلند میخواندم.
آیه
بچک داشت خودش را میکشاند تا کلید برق. بهش گفتم "چای میخوری؟" گفت "نععع." ریز و کشدار. به مامانمهین گفتم "شما چی؟ چای میخورید؟" گفت "نه مادرجون." هر دو دست کردند توی قندان و قندها را قرچقرچ جویدند و چای را هورت کشیدند. مامانبزرگ بچک را چلاند و گفت "قدیما میگفتند بچه رو نباید بوسید. باید بویید؛ یعنی چهجوری بگم مادرجون؟ بچه بوسیدنی نیست. بوییدنیه."
شب موقع خواب بچک را حسابی بو کشیدم. سرش بوی شامپوی حمام ظهر را میداد. توی حمام شامپو رفته بود توی چشمش و غرغر میکرد. آب را ریخته بودم روی سرش و شعر کتابش را خوانده بودم. "آب میریزم تو لیوان شرشرشر، لیوان پر از آب میشه پرپرپر، وقتی که آب میخورم نمنمنم، تشنگیام کم میشه کمکمکم." بچک انگار نه انگار که لای کف و حباب گیر افتاده بود و داشت غر میزد، یکهو قهقههاش رفت هوا.
بو کشیدمش. چشمهایش بسته بود و خواب هفتپادشاه را میدید. بیهوا دست انداخت دور گردنم.
آیه
نیت کمک مهمتر است یا رساندن کمک به نیازمند واقعی؟
🌱ehsan
از روزی که فهمیدم خداوند امیر بزرگه را در وجودم به امانت گذاشته همیشه یک جور هیجان و دلواپسی از جنس "چطوری است" و "چی میشود" را در خودم احساس کردهام. تجربهٔ بینظیری است و فکر میکنم همچنان ادامه دارد. ولی بچهٔ دوم فرق میکند. یک جورهایی هیجانش کمتر است اما لذت بیشتری دارد. انگار قرار است همان تجربهٔ قبلی را تکرار کنی اما این بار از قبل میدانی "چطوری است" و "چی میشود". این آرامش خیلی ارزشمند است.
ammarv93
گفتن مامانخانوم قانونی نانوشته در دنیای بچههای عصبانی است. بچه که باشی و از کوره در بروی، ممکن است یکهو به مامانت بگویی مامانخانوم.
Peyman N
برای من دوران مادری پایان بارداری جسم و آغاز آبستنی ذهن از انواع دغدغهها است.
میم.قاف
. از حدود سه سالگیاش یک سؤال تکرارشونده داشت. "چرا موهای من فرفریه؟" از موی فرفری بیزار بود. باورم نمیشد. دختربچهٔ سه ساله چه درکی از معیارهای زیبایی دارد؟ قصه به جایی رسیده بود که مدام ازم میپرسید "من موهام چهجوریه؟" وقتی میگفتم "فرفری"، با لحنی پر از غصه و نق میگفت "نهخیر، موهای من فرفری نیست. موهای من صافه." به جای تمام "س" و "ص"های جوابش میگفت "ث" و دلم را میبرد
آیه
به هیچ مهدکودکی اعتماد نکردم. نه تنها اعتماد نکردم بلکه از اینکه همه بدیهی میدانستند رفتن به مهدکودک بالذات خوب است تعجب میکردم. بعضی دوستهایم میگفتند چون مربیهای مهد روانشناسی میدانند، سپردن بچهها بهشان خوب است. حیرت میکردم. میگفتند این مهدکودکها بچهها را دوزبانه بار میآورند. شگفتزده میشدم. سیل تقاضای والدین برای پیشرفت و یادگیری و فشار روی بچهها را میدیدم و شاخ در میآوردم. دنیایی که بر اساس این ملاکها ساختهایم به خودی خود برای ما آدمبزرگها هم ترسناک است، چه برسد به اینکه بخواهیم بچهها را هم زیر این فشار بگذاریم. هر دانهای که توی کودکی بکاری، چه بخواهی چه نخواهی، روزی سبز خواهد شد؛ چه چیزی ترسناکتر از دانهٔ فشار؟
sera
وقتی تصمیم گرفتم با کالسکه و پیاده به خانهٔ مادرم بروم، آنقدر به پیادهروهای منقطع و پر از مانع، ماشینها و موتورهای پارک شده در پیادهرو و هزار مشکل برخوردم که وقتی خسته و خشمگین به خانه رسیدم به مادرم گفتم "فقط باید جوون، سالم و مجرد باشی که بتونی توی این شهر لعنتی زندگی کنی." این اتفاق همیشه و همه جا برایم تکرار شده و میشود. مجبور بودم توی دستشوییهای عمومی پوشک بچه را روی پایم و به سختی عوض کنم. توی هر رستوران و کافیشاپی تا یک دقیقه بچه گریه میکرد یا نق میزد، با سیلی از نگاهها و کلمههای آزارنده روبهرو میشدم. وقتی تصمیم میگیرید بچهدار شوید، باید با آغوش باز به سوی فشارها و محرومیتهای اجتماعی قدم بردارید. آن هم در کشوری که تمام سیاستهای رسمیاش در راستای بچهدار شدن است و از در و دیوارش تشویق برای فرزندآوری میبارد.
malihe
برای تزیین و آمادهسازی اتاق نورا یک دنیا زحمت کشیده بودیم. اتاق به حرف میآمد وقتی دخترجانِ فراری از اتاق بلند میگفت "من اتاقم رو دوست ندارم."
صبح
اصلاً کی گفته پدر و مادر بچه را تربیت میکنند؟ تا اینجا که بر عکس بوده است. ما داریم یاد میگیریم و زندگی سویهٔ دیگری از خودش را نشانمان میدهد. خدای خوشگذرانیهای کوچک اینجا توی آشپزخانه نشسته و میگوید "بیا صدابازی کنیم." توی دلم صدایی میگوید "آی خدا جان، چقدر بچه داشتن خوب بود."
z.taghipour
آدم وقتی مادر میشود دیگر نمیتواند هر وقت دلش خواست دعوای زن و شوهری بکند، ناامید بشود یا گریه کند. این مسئولیت بیش از هر چیز آدمیزاد را به واقعیت نزدیک میکند و هیچ چیز بهتر از رها شدن از دامن عدم بلوغ، توهمات بیاساس و غرق شدن در منویات شخصی نیست. مادر شدن به آدم یاد میدهد چطور مسئولیتپذیر باشد، طوری که بخواهد زنده بماند و برای قد کشیدن فرزندش درست زندگی کند.
sera
" موهای سیاهش را چنگ میزنم و هی نگهش میدارم که از زیر دوش در نرود. این موها طلایی شوند، چه شکلی میشود؟ نکند موهایش را بگذارد آواتار تلگرامش؟ بعد هی راه به راه بیایند بگویند... هیچکس حق ندارد جز خودم قربانصدقهٔ این موها برود.
یا فاطمة الزهرا
خوشحال شد. نفهمیدم از اینکه سؤالش برایم مهم بوده خوشحال است یا به خاطر شنیدن جواب مشتاق شده. بههرحال قصد نداشتم خیلی زود جواب سؤال را کف دستش بگذارم و پاسخ درست را بهش بدهم. کافی است بچهها بفهمند ما جوابشان را میدانیم، آن وقت دیگر نیازی به کنکاش و جستوجو نمیبینند، فکر نمیکنند و البته لذت پیدا کردن پاسخ را هم نمیچشند.
mdp
جذابیت آن کتاب برایم به خاطر بریدهٔ سخن نویسنده بود که پشت جلد کتاب دربارهٔ ادبیات متعهد حرف زده بود. "کودکان را به قصههای مبتذل عادت دادهاند. در کمتر قصهای دیدهام که کودکان را با تلخی آشنا کنند. اینکه میگویم تلخی یعنی همهٔ زشتیها، نابرابریها و رنجها که گروه زیادی از کودکان در بیشتر جوامع با آن درگیر هستند. کودک را باید با سیاهی آشنا کرد تا تمام زشتیها و نابرابریها را حس کند. ما را زیادی سرگرم کردهاند. باید مواظب کودکان باشیم."
...
مادرانگی برایم دورهٔ خودسازی شده.
• Khavari •
دیدم سنا رنگ سبز را کف دستش ریخته، دارد مشتش را فشار میدهد و رنگ از لای انگشتهایش بیرون میزند و میخندد. خواستم دست سنا را پاک کنم، دیدم ساره دستش را توی آب وسط سفره شسته و دارد توی هوا تکانش میدهد و افشرهٔ رنگ آبی روی فرش و مبل و سر و صورت من و آینه میپاشد. ساره مدام تکرار میکرد "اصلاً نگران نباش، اینا برای شروع و تمرینه مامان."
فطرس
تمام سایتهای معروف و مداحهای مختلف را زیر و رو کردیم. هیچ. حتی یک مولودی شاد و ریتمیک که وسطش مداح به روضه گریز نزند پیدا نکردیم.
یک مشکل لاینحل، sky
وقتی در یک موقعیت بچهداری گیر افتادهای و به راهکارهای روانشناختی موجود تن نمیدهی، دیگران مثل آدمفضاییها باهات برخورد میکنند.
sera
ضعف سیستم آموزشیمان در آموختن مهارتهای زندگی، ما را به افرادی تبدیل کرده که ناگهان با مسائل زندگی و بچهداری مواجه میشویم،
بی آنکه بدانیم چه انتخابهایی داریم.
• Khavari •
من بچه و زندگی پنهان در پستوی خانه نمیخواستم. بچهای نمیخواستم که از آدمندیدگی خودش را پشت من قایم کند.
کتاب ناب
کتابهای متنوعی دربارهٔ تربیت کودک خوانده بودم که هر کدام سبک و روش خاص خودشان را داشتند. اما همیشه گوشهٔ ذهنم این بود که هیچ کس بچهداری را با کتاب خواندن یاد نمیگیرد و آخرش آنجور که خودش تربیت شده با فرزندش رفتار میکند
alireza
کلیشههای زنانه و دخترانگی که از کودکی آنقدر بدیهی میشوند که شکستنش در بزرگسالی غیرممکن شود.
فطرس
حجم
۲۳۹٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۲۳۹٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
قیمت:
۱۳۹,۰۰۰
تومان