همهٔ آدمهای حکومت، که در این چند سال با آنها برخورد کرده بود، از همین قماش بودند. آدمیت برایشان یک جو نمیارزید. برای صنّارسیشی، همهچیز دهاتیها را به مسخره میگرفتند؛ درست مثل همین آژان تیموری که وقتی کدخدا پول را در جیبش گذاشت رنگ عوض کرد و از قصههای مسخرهاش دست کشید. از کیاستها و سیاستهای خود شاهنامه ساخت. نامهٔ تحکمآمیز بهرامخان را بالای چشمانش گرفت و گفت: «امرِ خان مُطاع! شما بفرمایید. فردا، کلهٔ صبح، تا منقلتان را روبهراه کنید، من قشونکشی کردهام.»
Tamim Nazari
رعیت باید جان بکند و عرق بریزد تا ارباب و آن تولهٔ بیچشمورویش بروند در قمارخانههای شهر حرامی کوفت کنند
Tamim Nazari
ماه و خورشید دو تا برادر و خواهر بودند. از دست آزار و اذیتهای نامادری به تنگ آمده بودند. دائم گریه میکردند و دعا میکردند که خداوند آنها را به صورت ماه و خورشید درآورد. خدا هم دعایشان را برآورده کرد و آنها را به آسمان برد. یک روز خواهر، که خورشید شده بود، به برادرش، که ماه شده بود، گفت: ’تو روز بیرون بیا و من شب؛ گناه است که من روز بیرون بیایم و نامحرم مرا ببیند.‘ ماه قبول نکرد و گفت: ’شب همهجا تاریک است و اوشانان بیرون میآیند. ممکن است تو را با خود ببرند. بهتر است تو روزها بیرون بیایی و با نور تند و تیزت چشمان آنها را بدوزی.‘ خورشید گفت: ’ولی من برای تو نگرانم. اگر شبها بیرون بیایی، موقع گذشتن از آسمانِ قبرستان و باغهای خلوت و تاریک نمیترسی؟‘ ماه گفت: ’نه، همیشه ستارهای را کنارم نگه میدارم تا در وقت دشواری و خطر به من کمک کند.‘ ...
Tamim Nazari