بریدههایی از کتاب سربازان نیار؛ خاطرات کلامالله اکبرزاده
۴٫۸
(۴)
گفتم: "چشمت چی شده؟"
چیزی نیست.
کمی خوشحال شدم. پرسیدم: "مطمئنی؟ دکتر چی گفت؟" بلند خندید و گفت: "دیگه به دردم نمیخورد؛ تخلیهاش کردند."
دنیا را روی سرم کوبیدند. اشک بیاختیار روی گونههایم غلتید. با خودم گفتم: "وقتی برگشتیم به زنش چی بگم؟ بگم چشم برادرم رو درآوردم؟!"
محمدحسین
هوا کمکم روشن میشد و عراقیها در حال فرار بودند. اکبر ابراهیمی را دیدم. گفت: "بیا بریم یه چیزی نشونت بدم."
مرا کنار ساختمانی برد. به نظر میآمد آنجا مقر تدارکات عراقیها است. اکبر چهار زن را با لباس کماندویی نشانم داد که از بالا تنهشان تیر خورده بودند.
محمدحسین
رزمندهای لب میدان مین نشسته بود و به آنهایی که جلو میرفتند، روحیه میداد.
ماشاالله رزمنده، یاالله. خط شکسته، یا علی، دیگه دشمن خونه خراب شد، یاالله!
توی دلم گفتم: "ای بابا، به جای این حرفا پاشو برو جلو."
هنوز به او نرسیده بودم که در سه، چهار متریاش ساق پای قطعشدهای را دیدم. نتوانستم جلو خودم را بگیرم و گفتم: "اخوی به جای این حرفا پاشو برو جلو. اون جلو به نیرو احتیاج دارن."
حدود بیستساله و خوشسیما بود. بیتوجه به حرفم، همچنان به تشویق نیروها ادامه داد.
ـ ماشاالله رزمنده، یاالله. خط شکسته...
به یکباره دنیا روی سرم آوار شد. او پا نداشت. ساق پای قطعشده، پای او بود. حالم دگرگون شد. از خودم بدم آمد. به خودم بد و بیراه گفتم. میخواستم به دست و پایش بیفتم و بگویم مرا ببخشد. سرم را پایین انداختم و از کنارش رد شدم. هنوز صدایش را میشنیدم.
محمدحسین
چند رزمنده جوان داخل چادر شوخی میکردند. گلنگدن میزدند و اسلحههایشان را سمت همدیگر میگرفتند. گفتم: "اخوی، این کارا خطرناکه. خدای نکرده ممکنه اتفاقی بیفته!"
خندیدند و بیتوجه به تذکرم، برای همدیگر گلنگدن زدند. تشنه بودم. داخل چادر کلمن آب داشتند. برای خودم آب میریختم که ناگهان تیری شلیک شد. ترسیدم. لیوان از دستم افتاد و آب ریخت. تیر به سینهٔ یکی از آن جوانها خورد. جوانی که گلوله از اسلحه او شلیک شده بود، مات و مبهوت، به تتهپته افتاد. دوستانش اسلحه را از دستش گرفتند. بلافاصله آمبولانس آمد و جنازهٔ رزمنده را با خود برد. رزمندهٔ جوان به بیرون از چادر دوید. خاک را روی سرش ریخت. خودش را زد و شیونکنان گفت: "ای وای خدا کشتمش...."
محمدحسین
دکتر هم از اتاق رفت و کمی بعد، با مردی میانسال که ریش و سبیل داشت، برگشت. به نظر میرسید آن مرد رزمنده باشد. مرد آرامآرام با سرباز حرف زد و او را به صبر و تحمل دعوت کرد. سرباز نفسنفس میزد و با خشم به صورت مرد خیره شده بود. احتمال دادم او را هم از بد و بیراه بینصیب نگذارد که یکدفعه دست انداخت پارچ شیشهای آب را از روی میز کنارش برداشت. پارچ را به تخت کوبید. پارچ شکست و سرباز دستهٔ پارچ شیشهای را زیر گلویش گرفت و فریاد زد: "برید کنار. دیگه چی از جونم میخوایید."
محمدحسین
چند مجله زدم زیر بغلم و به سمت دری رفتم که داخل سنگر بود. گوشه و کنار در را با احتیاط دست کشیدم. میترسیدم تله انفجاری کار گذاشته باشند. در را هل دادم و اسلحهام را رو به داخل گرفتم. جنبندهای آنجا نبود. سنگر کوچکتر بود و انتهای آن آیینهای دیده میشد. زیر آیینه میزی بود که کشوهایش پر بود از رژ لب، رنگ مو، ریمل و شانه. لباس زنانه تاشدهای گوشه میز آیینه قرار داشت. آن را برداشتم و نگاه کردم. بوی ته مانده ادکلن میداد و گشاد و بلند بود. با خودم گفتم: "این وسایل و این لباس اینجا چیکار میکنه؟ نکنه فرمانده عراقیا زنه؟!"
از فکرم خندهام گرفت. آمدم بیرون و توی دلم گفتم: "حتماً فرمانده عراقیا زنش رو با خودش آورده جبهه!"
محمدحسین
روی سنگر را با خاک پوشانده بودند و شاخکهای چند بیسیم روی آن دیده میشد. از پلههای سنگر پایین رفتم. روی پله هشتم، اسلحهام را یک بار دیگر مسلح کردم. چهار پله دیگر رفتم و وارد سنگر شدم. سنگر پانزده متری میشد. یک پنجره هم برای روشنایی داشت. احتمال دادم سنگر فرماندهی یا سنگر مخابرات باشد. سمت چپ ورودی، یک چوبرختی دیدم با چند دست لباس. زیر چوبرختی قفسه کتاب بود. با دقت کتابها و مجلههای داخل قفسه را نگاه کردم. از نوشتههای عربی روی کتابها و مجلات چیزی نفهمیدم. لای یکی از مجلهها را باز کردم. در تاریکروشن سنگر تصویر زنی را دیدم که لباس ژیمناستیک تنش بود.
محمدحسین
تک و توک نگهبانها اینسو و آنسو میرفتند؛ ولی نمیخواستم از سوتیام مطلع شوند. تنها راه چاره را در آن دیدم که نارنجک را از دریچهٔ جلو سنگر به بیرون بیندازم. نارنجک را انداختم. انگار نه انگار؛ آمدم و سر جایم نشستم. صدای انفجار که بلند شد، دواندوان خودشان را رساندند و مرا به رگبار سؤال بستند.
ـ کی بود؟ چی شد؟ ... چه خبره؟
طلبکارانه گفتم: "ای بابا، چه خبرتونه؟ من چه میدونم چی شده."
گردن نگرفتم.
ـ چرا هر اتفاقی میافته میندازین گردن من؟
برای اینکه پیاز داغش را زیاد کرده باشم، رویم را از آنها گرداندم و طوری که بشنوند، بلند گفتم: "استغفرالله ربی و اتوب الیه!"
وقتی دیدند اتفاقی نیفتاده، رفتند. ته دلم مطمئن بودم میدانند کار، کار من است.
محمدحسین
داخل سنگر نشستم و با نارنجک ور رفتم. یاد دورهٔ آموزشی و تلاش شاپور برزگر برای آموزش صحیح و اصولی افتادم. توی ذهنم، حرفهای او را مرور میکردم که یکدفعه دیدم ضامن نارنجک را از جایش درآوردم. دست و پایم لرزید. هر چه زور زدم نتوانستم ضامن را سرجایش فرو کنم. ضامن اصلی نارنجک را محکم فشار میدادم و دست و پا میزدم برای خلاصی از آن وضعیت راهی پیدا کنم. اگر رها میشد یکراست میرفتم سینه قبرستان. آنقدر زور زدم که دستم خسته شد. با خودم گفتم: "ای داد بیداد، حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
محمدحسین
سوار شدیم، راه افتادیم و بین راه یکی از پاسدارها گفت: "کلاماله، تو دیگه برای چی اومدی؟ اصلاً میدونی کردها چقدر تنومند و پُرزورند؟ میدونی اونا یه شلوار دارن که میتونن تو رو تو جیب شلوارشون بزارن؟" گفتم: "من این چیزا سرم نمیشه. منم مثل شما رزمندهام و میرم با دشمن بجنگم. حالا این دشمن هر چقدر هم سنبهاش پُرزور باشه برام مهم نیست. من فقط میخوام به وظیفهٔ خودم عمل کنم."
محمدحسین
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۵۵۲ صفحه
قیمت:
۱۶۵,۰۰۰
۸۲,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد