بریدههایی از کتاب خیابان سرندی
۱٫۸
(۵۱)
پنجرهها را بستم، چشمها را روی هم گذاشتم و رنگها جلوی چشمم رقصیدند. آبی، سبز، قرمز، زرد، ارغوانی، سفید، سفید. حبابهای سفید، آبی. مرگ شبیه این رنگهاست وقتی مرا از حصار کوچک دستانم بیرون میکشد.
Anita Moghaddam💙💙
هیچ خاطرهای از غروبها ندارم، شبهای پائیزی در یادم مانده که حال و هوایشان را از دست دادهاند. آنقدری که بقیه شبها را هم تحت تاثیر قرار داده. باغها و خانهها گویی پیاده قدم برمیدارند، حشرات نامرئی در نسیم شناورند و ذرات سفید برف و غبار نشستهاند روی مبلهای چوبی تیره رنگ. فقط فقیرترین خانهها در وداع زمستان کوتاهی و غفلت میکنند.
در آن بعد از ظهرهای سرد و سوزان وقتی دختر بودم، میفرستادنم پی خرید برنج، شکر و نمک. آخرین پرتوهای زرد خورشید، نور زرد کمرمقی که همین حالا هم میبینم، درختان خیابان سرندی را مثل شالی میپوشاند. برگهایی که از پرچین سرراه کنده بودم، توی دستم له میشدند. بعد باورم شد حامل پیام اسرارآمیزی هستم، در پس برگی که در گرمای دستم مچاله شده و بوی چمن تابستانی میداد، اتفاقی در شرف وقوع بود.
در بین راه از خانهمان تا مغازه، سر و کله مردی پیدا شد. همیشه پیراهن بیآستین میپوشید، برایم سوت میزد و در پی پاهای برهنهام، شاخه درخت بید به دست که پشهها را میپراکند، راه میافتاد. آن مرد مال یکی از آن خانهها بود، همیشه آنجا ایستاده مثل در ورودی آهنی یا پلکان. هراز چند گاهی مسیر طولانی دیگری را پیش میگرفتم که از لبه رودخانه بود. اما آبهای بالا آمده مانع گذرم میشد و مجبور بودم تا راه مستقیم را بگیرم و بروم.
Anita Moghaddam💙💙
این پیشانی را میشناسم، هیچوقت صاف نبوده اما خیلی وقت نیست که پسر خواهرم را میشناسم. یک پسر مهربان و نجیب، به نظرم همیشه دوست داشته دوباره متولد شود. روزی که سپردنش به من توی پتوی پشمی آبی روشن، برای یک نوزاد پسر، قنداق شده بود. آن روزها صبح با صدای خنده بچهگانهاش از خواب میپریدم، با آب تمیز حمامش میکردم و تمام شب از گریههایش بیدار بودم و خوشبخت.
AMIRALI LASHKARPOOR
حجم
۷٫۷ کیلوبایت
حجم
۷٫۷ کیلوبایت
قیمت:
رایگان