بریدههایی از کتاب بازپرسی
۲٫۷
(۶)
الان دیگر دورهای نیست که در خیابانها برویم و سر پادشاهان را قطع کنیم. خیلی وقت است که دیگر پادشاهی وجود ندارد. شاهان امروزی دیگر نه سر دارند و نه صورت. این ساختارهای مالی پیچیده، الگوریتمها، فرافکنیها، سفتهبازی برای خطرات حرفهای و زیانها و معادلات درجۀ پنجم هستند که حکمرانی میکنند. تخت پادشاهیشان غیرمادی و به شکل نمایشگر، فیبر نوری و مدار چاپی است. خونشان آبیرنگ و اطلاعات رمزگذاریشدۀ آنها با سرعت فوق نور در گردش است. قصر آنها تبدیل به بانک اطلاعات شده است. اگر شما یکی از آن هزار رایانۀ شرکت را خراب کنید انگار یکی از انگشتان شاه را قطع کردهاید. متوجه شدید؟»
نازنین بنایی
در نهایت به اینجا عادت میکنید. این ویژگی انسان است که خود را تطبیق بدهد، اینطور نیست؟
پویا پانا
اغلب پیش میآید که انسان میکوشد جلوی کلماتی را که ناخواسته از دهانش بیرون میپرد و اصطلاحاتی که خاص خودش است بگیرد. انسان از وقتی از سایر گونهها تمییز داده شده، ذرهذرۀ افکارش بیوقفه به ارزیابی جهان اطراف و قوانین حاکم بر آن پرداخته و این را هرگز در نظر نمیگیرد که این کارش بیفایده است. با وجود این، مثلاً او میداند که نباید برای جمع کردن آب از آبکش استفاده کرد. بنابراین چرا مرتب با تصور اینکه ذهنش همیشه میتواند همه چیز را دریابد و درک کند خود را میفریبد؟ چرا به جای این کار، نمیپذیرد که ذهنش همانند آبکشی عادی است؛ به عبارتی دیگر، وسیلهای است که در بعضی موارد و برای انجام اعمالی مشخص و در شرایطی خاص، کاربردی غیرقابلانکار دارد، اما در بسیاری موارد دیگر هیچ کارآیی ندارد. چون برای آن ساخته نشده است. چون سوراخ است و ظرف چند ثانیه مواد از آن عبور میکند. حتی آنقدر نمیتواند آنها را در خود نگه دارد که مشاهدهشان کند.
نازنین بنایی
عجیب این است که نگونبختی همانند وزنهای است که هرچقدر سنگینتر شود سبکتر میگردد. مردن یک نفر را به چشم دیدن بسیار ناخوشایند و تقریباً غیرقابلتحمل است. اما دیدن یا شنیدن جان دادن هزاران نفر حس شقاوت یا ترحم انسان را تضعیف میکند و خیلی زود تعجب میکند از آنکه دیگر چیز زیادی حس نمیکند. این تعداد مرگ دشمنِ عاطفه است. میتوانید به من بگویید که چه کسی با لگدمال کردن یک مورچه تاکنون دچار عذاب وجدان شده است؟ هیچکس. گاهی با آنها صحبت میکنم و وقتی کاری از دستم برنمیآید با آنها همدردی میکنم. اما آنها غیرقابلتحمل هستند... میخواهند خود را جای آنها بگذارم، در حالیکه هیچکدام حتی یک بار هم به این فکر نمیکنند که خود را جای من بگذارند.
نازنین بنایی
بازپرس هر لحظه بیشتر از قبل میلرزید. افکارش هم به اندازۀ پاهای یخزده و دردناکش پرسه میزد. ناگهان خود را شبیه به یک مجرم، یک تبعیدی، آخرین بازمانده و جانسالمبهدربردهای دید که بعد از فرار از یک فاجعۀ شیمیایی، زیستمحیطی یا اتمی، به دنبال سرپناه میگشت. حس میکرد جسمش دشمنش شده و در خواب قدم بر میدارد. این حالت تمامی نداشت. حس میکرد ساعتهاست که سرگردان است. همۀ خیابانها بههمدیگر شبیه و برف، با یکنواختی خود، تمام رد پاها را پاک میکرد. آیا او به دور خود میچرخید؟
Tamim Nazari
ـ صبحانهتان را تمام نمیکنید؟
بازپرس زیر لب و آهسته گفت:
ـ دیگر میل ندارم و دیرم هم شده.
ـ دیر...؟ شما این را میگویید! من حس میکنم گاهی انسان از زندگی پیش میافتد و همیشه مرگ بیموقع فرا میرسد. بفرمایید بنشینید و با آرامش صبحانهتان را تمام کنید، خودتان را بهخاطر من معذب نکنید.
Tamim Nazari
بازپرس دوباره معذب شد، در واقع به سبب ظاهرش! اصلاح نکرده بود، پیشانیاش زخمی جدی برداشته و متورم شده بود، بینیاش حساس شده و مرتب آبریزش داشت، جیب پارۀ بارانی سراسر چروکش آویزان شده بود، کفشهای همچنانخیسش به تکهای پوست حیوان میماند که خوب دباغی نشده است و غم عالم او را فرا میگرفت وقتی میخواست آن دو لکۀ قهوه که کت و شلوارش را کثیف کرده بود زیر بارانیاش پنهان کند.
با خود فکر کرد: «شبیه بیخانمانها شدهام... شاید هم مثل یک دائمالخمر در حالیکه حتی در زندگی یک قطره هم الکل ننوشیدهام». در مقابل، لباس آن محافظ بیعیبونقص بود: نه چروکی، نه لکه، نه پارگی. کفشهای کاملاً واکسخوردهاش تمام دانهبرفیهایی را که رویش میبارید به سخره میگرفت. کاملاً اصلاح کرده و همۀ لباسهایش نو و پاکیزه بود. انگار تازه از جعبه بیرون آمده باشد.
Tamim Nazari
حجم
۱۸۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۱۸ صفحه
حجم
۱۸۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۱۸ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان