بریدههایی از کتاب ساعت های پنهان
ماتیلد گاهی به مردی فکر میکند که روزی از او بپرسد: «میتوانی مرا دوست بداری؟ با تمام خستگیها، شکنندگیها و قابلیتهایی که در زندگی دارم». مردی که احیاناً با سرگیجه، ترس و شادی آشنا باشد. مردی که از اشکهای پشت لبخندش و از لبخند میان اشکهایش ترسی نداشته باشد. مردی که همه چیز را بداند و درک کند.
نازنین بنایی
این روز برای او مثل یک امید مبهم بود، امیدی معلق در فضایی خالی.
نازنین بنایی
زندگی او چه شباهتی به زندگی شخصیتهای داستانهای پاورقی روزنامهها دارد؛ شخصیتهایی که در سالهای دهۀ هشتاد آن همه مؤفقیت کسب کرده بودند؛ آن پزشکان شجاع و سرزندهای که دل شب را میشکافتند، روی پیادهروها پارک میکردند و پلهها را چهار تا یکی بالا میرفتند! او را با این قهرمانان چه کار؟! دستانش در گند و کثافت است و کثافت از سر و رویش بالا میرود. هیچ چراغ چشمکزنی در زندگیاش وجود ندارد. زندگیاش تشکیل شده از شصت درصد التهاب گوش و حلق و بینی و چهل درصد تنهایی. زندگیاش چیزی جز این نیست: منظرهای چشمنواز از وسعت شکست و بدبختی!
نازنین بنایی
شاید امروز اتفاقی پیش بیاید؛ اتفاقی مبهم؛ اتفاقی که شاید روند زندگیاش را تغییر دهد؛ اتفاقی بزرگ و پیشبینیشده، درست مثل عملیات نجات در وسط دریا و دور از ساحل.
امروز بیستم می است، و او به آخر خط رسیده است؛ به آخرین حد از تحملش؛ به آخرین درجهای که یک بشر میتواند تحمل کند. و این در نظم جهان نوشته شده است. در آسمان بیکران، در ستارهها و سیارهها و نیز در بالا و پایین رفتن اعداد. آری. نوشته شده که شاید او امروز به آنجا برسد؛ به مکانی بیبازگشت؛ به آنجا که هیچ بشری نمیتواند در گذر زمان تغییر ایجاد کند، به آنجا که هیچ چیز تهدیدکنندهای روی نخواهد داد؛ به آنجا که همه چیز پذیرفته شدهاست. باید اتفاقی روی دهد؛ اتفاقی خاص، برای خارج شدن از این وضعیت؛ برای پایان دادن به آن.
نازنین بنایی
در خیال خود حتی به این اندیشید که مردی را در واگن کافه ملاقات کرده است؛ مردی که شاید به او بگوید: «خانم شما نمیتوانید اینگونه ادامه دهید. دستتان را به من بدهید! بازوی من را بگیرید! راه را برگردید! ساکتان را زمین بگذارید! سرپا نایستید! پشت این میز بنشینید! همه چیز تمام شد، لازم نیست که دیگر به این راه ادامه دهید. چنین زندگیای ممکن نیست. اینگونه خود را نابود میکنید. من همیشه در کنار شما خواهم ماند». بله. یک مرد یا یک زن، که البته جنسیتش برای او خیلی هم مهم نبود. کسی که بفهمد او دیگر توان رفتن ندارد، و هر روزی که سپری میشود، بیشتر به خودش لطمه میزند و تهماندههای جسم و روحش را مصرف میکند؛ کسی که گونهها یا موهایش را نوازش کند و آهسته زیر گوشش بگوید: «چگونه این همه سال تاب آوردهای؟!»
نازنین بنایی
هر روزی که از راه میرسد برای او لحظات دلهره و هراس است، و این بدترین شکل ممکن است. بدنش را روی تخت دراز میکند و آنچه را که در انتظارش است مرور میکند.
نازنین بنایی
جسمش توان جبران قوای ازدسترفتۀ خود را ندارد، گویی کمکم از انرژی تهی و به یک جسم بیجان تبدیل میشود.
لامپ را روشن و با کف دستانش ملافهها را مرتب میکند. روتختی را به چهار گوشۀ تخت میکشد. به نظرش میآید که حرکاتش آهسته و ناشیانه است. انگار برای اینکه کارهایش در مکان و زمان درستی انجام شود، باید از قبل بسیار فکر کند.
نازنین بنایی
آدمهای ناامید هیچ وقت با هم روبهرو نمیشوند، مگر در فیلمها. در زندگی واقعی آنها از کنار هم رد میشوند. یا با هم تماس پیدا میکنند یا به شدت با هم برخورد میکنند. اغلب اوقات مثل پلهای همنام دو آهنربا، از یکدیگر دور میشوند. ماتیلد مدتهاست که این موضوع را میداند.
نازنین بنایی
جسم او تبدیل به یک زمین خاکی نامعلوم و یک منطقۀ متروکه شده که بااینحال به بینظمی اطراف پیوند خورده است. جسم او تحتفشار است و هر آن، آمادۀ انفجار. او از سرنوشت خود خسته است. از وقاحت و بیشرمی و نیز از روابط بیاساس و اشتباه خویش به تنگ آمده است. از رفتارهای ساختگی و از تصورات واهی خویش خسته است. برای او، زندگی یک دروغ گوشخراش است.
نازنین بنایی
ماتیلد گاهی به مردی فکر میکند که روزی از او بپرسد: «میتوانی مرا دوست بداری؟ با تمام خستگیها، شکنندگیها و قابلیتهایی که در زندگی دارم». مردی که احیاناً با سرگیجه، ترس و شادی آشنا باشد. مردی که از اشکهای پشت لبخندش و از لبخند میان اشکهایش ترسی نداشته باشد. مردی که همه چیز را بداند و درک کند.
imaanbaashtimonfared
حجم
۱۷۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۱۷۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان