بریدههایی از کتاب سرباز کوچک امام (ره)
۴٫۷
(۱۲۰)
منتظر ماندم. دلم میخواست بدانم چه درخواستی دارد که ارزش آزادیام را دارد. سرباز رو کرد بهم و گفت: «میگه چند تا فحش به خمینی بده! اگه فقط چند تا فحش به خمینی بدی همین الان آزادت میکنم.»
چه توقعی داشت! از جنازهام هم چنین چیزی نمیشنید دیگر چه برسد به خودم.
hajynayeb
گفت: «بچهها بیاین تیکههای باقیموندهٔ گوشت و پوست شهدا رو جمع کنیم بریزیم توی این نایلون.» اطراف شنیها و محوطهٔ انفجار پخش شدیم. روی زمین، لابهلای خاک و سنگریزهها، تکههای ریزریزشدهٔ تن شهدا را که معلوم نبود مال کدام قسمت از تنشان است، پیدا میکردیم و داخل نایلون میریختیم. هیچ به خودم نمیدیدم بتوانم تن ذرهذرهشدهٔ همرزمهایم را از روی زمین جمع کنم و حالم بد نشود. من که با دیدن جنازهٔ عراقیها آنقدر حالم خراب میشد و انگار یک نفر چنگ میانداخت به دل و رودهام، حالا باوسواس داشتم تن برشتهٔ رفقایم را از خاک منطقه سوا میکردم.
اگر پلاکهایشان نبود، هیچ نمیشد بفهمی آن شهدا، سربازان لشکر ۲۱ حمزه بودند. ماتومبهوت پلاکها را به هم گره زدیم و با نایلون فرستادیم عقب.
حسینی
در چند متریام آتش فوقالعاده پرنوری جان گرفت و سریع خاموش شد. با کنجکاوی سر چرخاندم سمت شعله؛ اما نه از آتش ردی مانده بود نه از سپاهیای که کنارم دراز بود. با تعجب چشم گرداندم روی زمین. دیدم از یک تکهٔ بزرگ زغال، دود نازکی به هوا میرود. همان طور متعجب دنبال همرزمم میگشتم که متوجه شدم آن تکه هیزم سیاه، همان سپاهی یک دقیقه پیش است. تنها چیزی که گمانم را تأیید میکرد کرهٔ چشمهایش بود که از کاسهٔ چشمش بیرون زده و بخار سفیدی از آن متصاعد میشد. تیرهای فسفری دو زمانهٔ پدافند ضدهوایی، او را به این روز انداخته بود. دلم از مظلومیتش آتش گرفت.
حسینی
سؤال بعدی: «چطور آوردنت جبهه؟»
جلوی این سؤال نوشته بودند: «من در مهدکودک بودم که پاسدارهای خمینی ریختند آنجا و مرا دزدیدند. آنها دور از چشم پدرومادر و خانوادهام چشمهایم را بستند و مرا بردند. وقتی من چشمهایم را باز کردم دیدم در جبهه هستم. بعد هم در عملیات و درگیری با نیروهای ارتش عراق، به دست پرتوان آنها به اسارت درآمدم.» از این مسخرهتر نمیشد. زیرش هم نوشته بودند، حالا باید گریه کنی. جای گریه، خندهام گرفته بود. مهدکودک! دستهای پرتوان نیروهای عراقی!...
elnaz
لحظههای قشنگی بود؛ لحظههایی که صدای مناجات پرسوز مداح آسایشگاه در صدای هقهق بچهها گم میشد. دلتنگی لحظههای غریب اسارت خیلی وقتها آتش به جانمان میزد؛ اما همهٔ بغضهایمان را نگه میداشتیم تا برای مصیبت سیدالشهدا (ع) اشک بریزیم. موقع خواندن دعای کمیل به فرازهای «یارب، یارب» که میرسیدیم مثل پر سبک شده بودیم. بعد از دعا صورت بچهها زیباتر از قبل میشد.
hajynayeb
سر جنازههایی که وسط آتش بودند داشت یکییکی میترکید و مغز آنها بهسرعت به هوا پرتاب میشد.
moon shine
داشتم راهم را کج میکردم که برگردم که یک مرتبه چشمم به اتاقی افتاد که با همهٔ اتاقها فرق داشت. رفتم تو. اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد میز آرایش زنانهای بود که گوشهٔ اتاق قرار داشت! جلوی آینه پر بود از اسپری و ادکلن و لوازم آرایش زنانه. پای میز توالت چند تا اسباببازی افتاده بود. نگاهم را کشاندم روی تختخواب دونفرهای که در اتاق بود. روی تخت یک تفنگ پلاستیکی و یک عروسک و یک پستانک افتاده بود. کنار تخت روی زمین هم یک پوشک خیس بچه بود که معلوم بود زمان زیادی از تعویضش نمیگذرد! داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم. نمیدانستم مگر چقدر به پیروزیهایشان امیدوار بودهاند که جرأت کردهاند زن و بچهشان را با خودشان بیاورند اینجا.
حسینی
یک سال و یک ماه از جنگ میگذشت. در این مدت از نظر آموزشهای نظامی خیلی خودم را بالا کشیده بودم. بیتاب جبهه بودم؛ اما جرأت نمیکردم به کسی بگویم در دلم چه میگذرد
علیرضا
شکر! مادر با اجازهتون دارم میرم جبهه... اومدم از شما و بقیه خداحافظی کنم... .»
خیلی بیمقدمه شروع کرد به گریهکردن؛ دلم آشوب شد. طاقت دیدن گریهاش را نداشتم. گفتم: «مادر، انشاءالله زود برمیگردم خیالت از بابت من راحت باشه... .»
گفت: «به خدا سپردمت مادرجون، مواظب خودت باش تو رو خدا...»
دوست نداشت زیاد حرف بزند. صدای بغضآلودش را از من میدزدید.
علیرضا
زمانی که بنیصدر خائن چوب لای چرخ انقلاب و جنگ میگذاشت، حضرت آیتالله خامنهای به جمع رزمندهها میرفتند و با حرفهایشان دلگرمی قویای برای همه بودند.
hajynayeb
با چند تا از بچهها اللهاکبر گفتیم و از زمین کنده شدیم. آرپیجیزنها تانکها و نفربرها را نشانه گرفته بودند؛ ما هم بهسمت عراقیها تیراندازی میکردیم. چند تا از تانکها و پیامپیهایشان که با موشک آرپیجیمان ناکار شد، کمی آتش سبکتر شد. با این حال ما دست از آتش نکشیدیم.
Spg1378
آقای مؤمنزاده، آن روز تا آخر زنگ خیلی توی فکر بود. نگاهم با نگاهش که گره میخورد، لبخندش را دریغ نمیکرد.
محسن
بدن یکیشان که نمیدانستم چهجور ترکشی خورده، از بیخ شانه و نزدیک گردن تا کمر و انتهای پهلو قاچ خورده و دوشقه شده بود. نیمه چپ بدن تا نزدیکی پاها از نیمهٔ راست جدا شده و فقط از ناحیه پا به بدنش وصل بود و کنارش روی زمین افتاده و اطرافش را غرق خون کرده بود. مانده بودم چطور با آن همه خونی که از این جوان رفته هنوز زنده مانده است. بهسختی پاهایش را باز کرده و با گردن و کمر خمیده روی زمین نشسته بود. سرش طوری که انگار بدجور روی گردنش سنگینی میکرد رو به جلو خم شده بود. هر از چند گاهی بهسختی صورت بیرنگورویش را بالا میآورد و چشمهای بیرمقش را به چشمهایم میرساند و بریدهبریده از ته دل بهم التماس میکرد که: «برادر... تو رو خدا ما رو از این وضعیت نجات بده... ما خیلی داریم اذیت میشیم، یه تیر بزن و خلاصمون کن... به خدا ثواب میکنی!»
حسینی
عبدالرحمن، صابون کوچکی را که بچهها برای استفاده کنار شیرهای آب گذاشته بودند برداشت و شروع کرد به شستن دستوصورتش. حین شستن هم خودش را باد میکرد و نیمنگاهی به اطرافش میانداخت که ببیند بچهها او را نگاه میکنند یا نه. دلش میخواست همه بدانند که او چقدر تمیز است. داشتم به لباسم چنگ میزدم که یکدفعه دیدم عبدالرحمن صابون پر از خردهریش بچهها را مثل یک حبه قند انداخت توی دهانش و با انگشت سبابه شروع کرد به مسواک زدن!
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
پدر ایراندخت که میدید موقع حرفزدن با دخترش سرم را میاندازم پایین از همان جا که نشسته بود صدایش را بلند کرد و گفت: «چرا وقتی حرف میزنی به دخترم نگاه نمیکنی؟ چرا هی سرتو میاندازی پایین پسر؟ من پدرشم، حلاله حلاله... میتونی نگاش کنی... خودم دارم بهت اجازه میدم.»
عجب نوبری بود این پدر برای خودش! حتی محمودی هم خندهاش گرفته بود و بهکنایه گفت: «ها... حلاله! وقتی باباش میگه حلاله خوب نگاه کنید، اشکال نداره که! چرا سرهاتونو انداختید بایین [پایین]؟!
hajynayeb
با وجود همهٔ این حسوحالها، از جنگ یاد گرفته بودم که به چیزی یا کسی دل نبندم. یاد گرفته بودم که باید گذاشت و گذشت... .
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
یکیدو بار چند تا از بچهها خواستند گروهی عزاداری کنند؛ اما هر دفعه با تذکر ارشد کوتاه آمدند. ارشدها با خواهش و تمنا از آنها میخواستند که همکاری کنند. میگفتند: امام حسین (ع) خودش میداند چطور داریم سر این قضیه خون دل میخوریم، انشاءالله که خودش همین بضاعت کم را با کرمش قبول میکند.»
Amirhossein jabbari
همیشه میگفت: «حسین چه ربطی به شما بچه مجوسها دارد؟ ما خودمان کشتیمش، خودمان هم برایش عزاداری میکنیم!»
صبا
بعد از دعا، بین بچهها تعدادی برگه پخش کردند تا وصیتنامه بنویسیم. هرچه فکر کردم هیچچیز به ذهنم نیامد که بنویسم. آخر نه مالومنالی داشتم که سفارشش را به کسی کنم نه حرف خاصی. کاغذ را همان جا گذاشتم و رفتم داخل حرم تا دوباره پیامبر خدا (ص) را زیارت کنم.
محسن
خبرنگار بیمعطلی آمد نزدیکم و پرسید: «شما اومدید به این راه... و الان اینجا اسیر هستید، هدف شما چه بود؟»
جوری که انگار جواب سؤالش را از قبل ده بار مرور کرده باشم بیمکث گفتم: «هدف ما حفظ اسلام بود. بهخاطر اینکه اسلام در خطر بود ما وظیفه خودمون دونستیم که از اسلام دفاع کنیم.»
محسن
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان