بریدههایی از کتاب دری وری
۳٫۴
(۴۰)
کسی که خانهٔ شیشهای دارد به خانهٔ مردم سنگ نمیزند!
িមተєကє .నមժមተ
در طول زندگی به دو چیز علاقه داشت؛ یکی پیادهروی و دیگری دکتر مصدق.
بلاتریکس لسترنج
«میگن شکست مقدمهٔ پیروزیه و در ضمن...»
«بیخود میگن!»
بلاتریکس لسترنج
فیالواقع او مراحل دلدادگی و عاشقی و دلباختگی و دلسوختگی و جدایی و دوری و دلشکستگی و هجران و... را همگی در کمتر از یک ربع رفت. به تعبیری، صفر تا صدش حیرتانگیز بود.
Babak Z
آقای معیری در طول زندگی به دو چیز علاقه داشت؛ یکی پیادهروی و دیگری دکتر مصدق.
سپیده
اساساً بعضی آدمها در بعضی شرایط، تصمیم میگیرند تمام حسابهای تسویهنشدهٔ خود با زندگی را یکجا پاک کنند.
Babak Z
اساساً بعضی آدمها در بعضی شرایط، تصمیم میگیرند تمام حسابهای تسویهنشدهٔ خود با زندگی را یکجا پاک کنند. مسئولین و کادر آن بیمارستان هم داشتند از ماجرای دکلهای مفقودهٔ نفتی تا ماجرای صد و اندی شرکت تأمین اجتماعی تا باند بهفروشرفتهٔ فرودگاه قشم با برج مراقبت هم رویش، تا... را از طریق گرفتن یقهٔ ماجرای تقلب در پروندهٔ معیری که اشکال در نام بیمار داشته، نهفقط حلوفصل میکردند، انتقامشان را هم میگرفتند.
িមተєကє .నមժមተ
همسر چهارم حدود بیست سال پیش به عقد سیاوش درآمد که مادر همین کاووس بود. زایید و دررفت.
-Dny.͜.
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. بهشدت پیر! از آن دسته آدمهایی که انگار زندگی مدتهاست با آنها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچکس، حتا ملکالموت، هم رویش نمیشود به آنها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
িមተєကє .నមժមተ
«رودابهجون سرت سلامت... راستی، تو کی فرصت کردی سرت رو درست کنی؟»
«خودم درست نکردم... آی بیپدر شدیم. رفتم آرایشگاه... آخ از دستمون رفت.»
«آرایشگره؟»
«نه، بابام رو میگم... میرم پیش شاهبیبی. رنگ کرد و بعد خودش هم درست کرد دیگه... واسه حفظ روحیه.»
«بعد این حفظ روحیه رو چهقدر باهات حساب کرد عزیزم؟ گرونه شاهبیبی؟»
«هفتصد تومن... آخ بیپدر شدیم.»
«رودابهجون ایشالا که غم آخرت باشه. مژهها رو کاشتی دیگه؟»
«قربان تو، نه. ریملش ضدآبه، خیلی خوبه.»
«چه ریملیه! هم به چشات میآد هم...»
«هم روحیهم رو حفظ کرده. یعنی کلاً آدم باید روحیهش رو حفظ کنه آخه... بابام بابام.»
-Dny.͜.
بزرگترین سؤالش هم حتا بیش و پیش از بودن یا نبودن، این بود که مردمِ همیشهدرصحنه (احتمالاً مردم آن زمان لقب دیگری داشتهاند، ما همین از دستمان برمیآمد!)
سپیده
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. بهشدت پیر! از آن دسته آدمهایی که انگار زندگی مدتهاست با آنها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچکس، حتا ملکالموت، هم رویش نمیشود به آنها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
f_altaha
دوستانش معتقد بودند یک آمیب بهرهٔ افزونتری از ذکاوت برده تا او. اما خودش همهچیزش را طور دیگری میدید. در همهچیز تأخیر داشت و میگفت «نه اینکه دیلِی داشته باشم، سعی میکنم ریلکس برخورد کنم.» نکتههای مکالمات روزمره را با اپسیلون درجهای از پیچیدگی درنمییافت و میگفت «ذهن رو واسه نکات بیارزش خسته نمیکنم.» رسماً هیچ شغل مشخصی نداشت؛ «بحران بیکاری مربوط به تمام کشوره، مشکل شخصیِ من نیست.» مانند دو برادر دیگرش ازدواج نکرده بود؛ «من مثل موج دریام، باید ساحل آرامش خودم رو پیدا کنم؛ هنوز هم وقت هست.»
Hana
«ببینم، تو به چه رنگی علاقه داری؟»
«من؟... سورمهای.»
«منظورت صورتیه؟»
«آره، آره همون صورتی. اسماشون شبیه همه آخه.»
«اما رنگاشون شبیه هم نیست اردشیرخان.»
«کاش نقطهش رو به جای بالا، پایین میذاشتی و میگفتی.»
این پیچیدهترین، معناگراترین، عمیقترین، فلسفیترین، مفهومیترین و البته خلاقانهترین جملهای بود که اردشیر در چهل و اندی سال از زندگیاش بر زبان رانده بود.
hosna
عروس که بعد از کلی ناز و ادا و عور و اطوار، آن هم بهاصرار، سرانجام رضایت داده بود با آقای معیری ازدواج کند، در محضر دبه کرد که یکی دیگر را لقمه گرفتهاند اما براساس سند و مدرک یکی دیگر را دارند فرو میکنند توی حلقش. هر قدر هم ابرام کرده بودند که اصل جنس پیشِ روی اوست، زورشان به انکارِ عروس و نامِ ثبتشده در سجل نرسیده بود
سپیده
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. بهشدت پیر! از آن دسته آدمهایی که انگار زندگی مدتهاست با آنها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچکس، حتا ملکالموت، هم رویش نمیشود به آنها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
Behi
امید به زندگیاش هم معرکه بود. یعنی معرکه و محشر تنها لغاتی بودند که عمق امیدواری او به زیستن را بیان میکردند. مثلاً وقتی میرفت در انتخابات سال ۹۲ شرکت کند و رأی به صندوق ریاستجمهوری بیندازد، در پاسخ فرزندانِ دوستانش (خودِ دوستانش اغلب یا عکسی بودند در آلبوم یا عکسی بر سنگی در گوری!) که آقای معیری، به چه کسی رأی خواهی داد، گفته بود میروم به جلیلی رأی ندهم! و بعد هم استراتژی حضور فعال در انتخابات سال ۹۸ را تشریح کرده بود؛ آن هم با دیدی آیندهنگرانه.
فرشید
اصرار داشت برود لسآنجلس (خودش میگفت الای) و آنجا زندگی کند. برای آنکه والدینش را تشویق کند حتا این مزیت را به ماجرا افزوده بود که «اونجا خودم کار میکنم و پول درمیآرم که از شما کمتر پول بگیرم. شایدم اصلاً نگیرم.» البته همه میدانستند این «کمتر» چون خیلی نسبی بود، قابلاتکا نبود و در ضمن هر کمتری به دلار برای خودش کلی «بیشتر» است نسبت به تومان.
فرشید
اما خودش همهچیزش را طور دیگری میدید. در همهچیز تأخیر داشت و میگفت «نه اینکه دیلِی داشته باشم، سعی میکنم ریلکس برخورد کنم.» نکتههای مکالمات روزمره را با اپسیلون درجهای از پیچیدگی درنمییافت و میگفت «ذهن رو واسه نکات بیارزش خسته نمیکنم.» رسماً هیچ شغل مشخصی نداشت؛ «بحران بیکاری مربوط به تمام کشوره، مشکل شخصیِ من نیست.» مانند دو برادر دیگرش ازدواج نکرده بود؛ «من مثل موج دریام، باید ساحل آرامش خودم رو پیدا کنم؛ هنوز هم وقت هست.»
میثم اکبرپوری
معیری کسی نبود که بیماری را جدی بگیرد و ایضاً کسی نبود که برای بیماری به پزشکان مراجعه کند. شاهد این مدعا هم سنوسالش بود. بدیهی است اگر او مرتب به پزشکان مراجعه و در مطبها یا بیمارستانها حضور پیدا میکرد، اساساً بعید بود به این سن حتا نزدیک شود و بنا به قاعده و احتمالات باید یکی دو دهه پیشتر با عجله به دیار باقی میشتافت.
Hana
معیری تا پیش از مرگ معتقد بود (پس از مرگ را نمیدانیم) که تاریخ را در این گوشه از دنیا کلاً روی دور تکرار تنظیم کردهاند و یکی هی دارد دکمهٔ ریپیت را میزند. حالا گاهی اسلوموشن گاهی فستموشن؛ اما اصل ماجرا هی دارد تکرار میشود.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
طرههای گیسوان را هم چنان تاب داده بود که دقیقاً ناقض «طره را تاب مده تا ندهی بر بادم» باشد. یک آرایشِ عزادارانه اما مکشمرگما هم زده بود تنگ ماجرا و چنان دلبر قدم به هال گذاشت که همه لحظهای تمرکزشان از دست رفت و اگر پخشصوت به جای «میرن آدما، از اونا فقط خاطرههاشون به جا میمونه» «قدوبالای تو رعنا رو بنازم» را پخش میکرد،
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
مقابل خروجی ایستگاه مترو شلوغ بود. این روند معمولِ تمام ایستگاههای متروِ جهان است، با این تفاوت که در سایر کشورها احتمالاً اینجوری نیست که به تعداد مسافرها فروشنده و دستفروش بخواهند غریبترین اجناس ممکن، از تختخوابِ تاشو تا سوزن تهگرد و چادرشب، به خلقالله بفروشند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
آن مکالمه در آن روز گرم سرانجامِ خوشی نیافت، گو آنکه سرانجام انتخابات به کام صفدر خوش بود و بعد از یک سال و نیم با یک فوقدیپلم کاملاً بیربط سر از یکی از دو غول خودروسازی کشور درآورد و اوضاع مالیاش در اندازهٔ سنوسال خودش تکان خورد، اما هرگز در خانواده جایگاهی نیافت،
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
اما دختر رودابه حواسش به یک نکتهٔ کوچک نبود، اینکه لقب اردشیر «اُسکول» است. و این در حالی بود که دوستان خود اردشیر او را نوع خاصی از «خل» میدانستند.
آریا سلطانی نجف آبادی
حجم
۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
حجم
۸۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۱ صفحه
قیمت:
۲۲,۵۰۰
۱۱,۲۵۰۵۰%
تومان