بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دری وری | طاقچه
تصویر جلد کتاب دری وری

بریده‌هایی از کتاب دری وری

نویسنده:ابراهیم رها
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۳از ۳۹ رأی
۳٫۳
(۳۹)
کسی که خانهٔ شیشه‌ای دارد به خانهٔ مردم سنگ نمی‌زند!
িមተєကє .నមժមተ
در طول زندگی به دو چیز علاقه داشت؛ یکی پیاده‌روی و دیگری دکتر مصدق.
بلاتریکس لسترنج
«می‌گن شکست مقدمهٔ پیروزیه و در ضمن...» «بی‌خود می‌گن!»
بلاتریکس لسترنج
فی‌الواقع او مراحل دل‌دادگی و عاشقی و دل‌باختگی و دل‌سوختگی و جدایی و دوری و دل‌شکستگی و هجران و... را همگی در کمتر از یک ربع رفت. به تعبیری، صفر تا صدش حیرت‌انگیز بود.
Babak Z
آقای معیری در طول زندگی به دو چیز علاقه داشت؛ یکی پیاده‌روی و دیگری دکتر مصدق.
سپیده
دو خصلت ما ایرانی‌ها کار دست معیری داده بود؛ یک: کارآگاه‌بازی. دو: شایعه‌سازی.
سپیده
اساساً بعضی آدم‌ها در بعضی شرایط، تصمیم می‌گیرند تمام حساب‌های تسویه‌نشدهٔ خود با زندگی را یک‌جا پاک کنند.
Babak Z
همسر چهارم حدود بیست سال پیش به عقد سیاوش درآمد که مادر همین کاووس بود. زایید و دررفت.
-Dny.͜.
اساساً بعضی آدم‌ها در بعضی شرایط، تصمیم می‌گیرند تمام حساب‌های تسویه‌نشدهٔ خود با زندگی را یک‌جا پاک کنند. مسئولین و کادر آن بیمارستان هم داشتند از ماجرای دکل‌های مفقودهٔ نفتی تا ماجرای صد و اندی شرکت تأمین اجتماعی تا باند به‌فروش‌رفتهٔ فرودگاه قشم با برج مراقبت هم رویش، تا... را از طریق گرفتن یقهٔ ماجرای تقلب در پروندهٔ معیری که اشکال در نام بیمار داشته، نه‌فقط حل‌وفصل می‌کردند، انتقام‌شان را هم می‌گرفتند.
িមተєကє .నមժមተ
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. به‌شدت پیر! از آن دسته آدم‌هایی که انگار زندگی مدت‌هاست با آن‌ها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچ‌کس، حتا ملک‌الموت، هم رویش نمی‌شود به آن‌ها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
িមተєကє .నមժមተ
«رودابه‌جون سرت سلامت... راستی، تو کی فرصت کردی سرت رو درست کنی؟» «خودم درست نکردم... آی بی‌پدر شدیم. رفتم آرایشگاه... آخ از دست‌مون رفت.» «آرایشگره؟» «نه، بابام رو می‌گم... می‌رم پیش شاه‌بی‌بی. رنگ کرد و بعد خودش هم درست کرد دیگه... واسه حفظ روحیه.» «بعد این حفظ روحیه رو چه‌قدر باهات حساب کرد عزیزم؟ گرونه شاه‌بی‌بی؟» «هفتصد تومن... آخ بی‌پدر شدیم.» «رودابه‌جون ایشالا که غم آخرت باشه. مژه‌ها رو کاشتی دیگه؟» «قربان تو، نه. ریملش ضدآبه، خیلی خوبه.» «چه ریملیه! هم به چشات می‌آد هم...» «هم روحیه‌م رو حفظ کرده. یعنی کلاً آدم باید روحیه‌ش رو حفظ کنه آخه... بابام بابام.»
-Dny.͜.
«ببینم، تو به چه رنگی علاقه داری؟» «من؟... سورمه‌ای.» «منظورت صورتیه؟» «آره، آره همون صورتی. اسماشون شبیه همه آخه.» «اما رنگاشون شبیه هم نیست اردشیرخان.» «کاش نقطه‌ش رو به جای بالا، پایین می‌ذاشتی و می‌گفتی.» این پیچیده‌ترین، معناگراترین، عمیق‌ترین، فلسفی‌ترین، مفهومی‌ترین و البته خلاقانه‌ترین جمله‌ای بود که اردشیر در چهل و اندی سال از زندگی‌اش بر زبان رانده بود.
hosna
دوستانش معتقد بودند یک آمیب بهرهٔ افزون‌تری از ذکاوت برده تا او. اما خودش همه‌چیزش را طور دیگری می‌دید. در همه‌چیز تأخیر داشت و می‌گفت «نه این‌که دیلِی داشته باشم، سعی می‌کنم ریلکس برخورد کنم.» نکته‌های مکالمات روزمره را با اپسیلون درجه‌ای از پیچیدگی درنمی‌یافت و می‌گفت «ذهن رو واسه نکات بی‌ارزش خسته نمی‌کنم.» رسماً هیچ شغل مشخصی نداشت؛ «بحران بی‌کاری مربوط به تمام کشوره، مشکل شخصیِ من نیست.» مانند دو برادر دیگرش ازدواج نکرده بود؛ «من مثل موج دریام، باید ساحل آرامش خودم رو پیدا کنم؛ هنوز هم وقت هست.»
Hana
آقای معیری آدم محترم و البته پیری بود. به‌شدت پیر! از آن دسته آدم‌هایی که انگار زندگی مدت‌هاست با آن‌ها رودربایستی دارد و ایضاً انگار هیچ‌کس، حتا ملک‌الموت، هم رویش نمی‌شود به آن‌ها بگوید موعد زندگی کردن شما تمام شده، لطفاً تشریف ببرید آن دنیا!
f_altaha
ماهان پسر رودابه و هومن بود. سه سال از آرامه بزرگ‌تر و ساکن ایالات متحدهٔ امریکا. دو سالی بود که او را راهی کرده بودند. بعد از آن‌که با بیچارگیِ تمام در بیست‌سالگی دیپلم گرفت و پس از آن‌که پدرش یک کارت پایان‌خدمت جعلی برایش خرید، رفت امریکا و الان در بیست و چهارسالگی شش ماهی می‌شد که مشغولِ تحصیل شده بود در ترم نخست رشتهٔ ادبیات فارسی.
িមተєကє .నមժមተ
بعضی‌ها مدعی بودند یک بیمار هم که در ضرب‌وجرح هفده بخیه خورده بود از ترس آن‌که پرسنل بیمارستانی به خاطر هزار و صد و بیست تومان کسریِ پول بخیه‌هایش را باز نکنند پابرهنه فرار کرده است.
سپیده
بزرگ‌ترین سؤالش هم حتا بیش و پیش از بودن یا نبودن، این بود که مردمِ همیشه‌درصحنه (احتمالاً مردم آن زمان لقب دیگری داشته‌اند، ما همین از دست‌مان برمی‌آمد!)
سپیده
اما دختر رودابه حواسش به یک نکتهٔ کوچک نبود، این‌که لقب اردشیر «اُسکول» است. و این در حالی بود که دوستان خود اردشیر او را نوع خاصی از «خل» می‌دانستند.
آریا سلطانی نجف آبادی
آن مکالمه در آن روز گرم سرانجامِ خوشی نیافت، گو آن‌که سرانجام انتخابات به کام صفدر خوش بود و بعد از یک سال و نیم با یک فوق‌دیپلم کاملاً بی‌ربط سر از یکی از دو غول خودروسازی کشور درآورد و اوضاع مالی‌اش در اندازهٔ سن‌وسال خودش تکان خورد، اما هرگز در خانواده جایگاهی نیافت،
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
مقابل خروجی ایستگاه مترو شلوغ بود. این روند معمولِ تمام ایستگاه‌های متروِ جهان است، با این تفاوت که در سایر کشورها احتمالاً این‌جوری نیست که به تعداد مسافرها فروشنده و دست‌فروش بخواهند غریب‌ترین اجناس ممکن، از تخت‌خوابِ تاشو تا سوزن ته‌گرد و چادرشب، به خلق‌الله بفروشند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷

حجم

۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۱ صفحه

حجم

۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۱ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
۱۱,۲۵۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد