بریدههایی از کتاب راز نگین سرخ
۴٫۸
(۳۱)
تقدیم به:
«سردار شهید حسین همدانی»
او که بر قامت دین «زینالدین» است.
«کریمی» را میماند که تشنگان از فرات نگاهش، مشکِ وفا پُر میکند.
«قهرمانی» از نسل «موحد» هاست.
«پیچک» نیلوفری گامهایش تا ستیغ بازیدراز پیچیده است، تا آنجا که «شهبازی»
با «چراغی» از خون، «علمالهدا» ی ولایت را تا ابدیت نشان میدهد.
mohaddese
شهبازی معطّل نکرد. سریع رو به جمع بچّههای سپاه فریاد زد: «نگهبانها سریع برن اسلحهخانه و تیربار «ژ-۳» بگیرن. بقیه هم داخل سپاه مسلّح شن. اعضای شورای فرماندهی با من جلو در سپاه صف بشن، واسه خیر مقدم.»
- خیر مقدم، چی بگیم؟
- وقتی بنیصدر جلو در رسید و پیاده شد، همه با هم سهمرتبه میگیم مرگ بر ضد ولایت فقیه!
شهبازی که حرف میزد، بچّهها احساس غرور میکردند. همه دل پُری از بیمهریهای بنیصدر داشتند. حبیب گفت: «حاجی، اگر بعد از شعار ما، محافظانش دست بردن به سلاح چی؟»
اونوقت نگهبانای برجکها اجازهٔ تیراندازی دارن. همه رو بزنن؛ حتّی بنیصدر رو!
مهدی بخشی
خبر مثل توپ پیچید میان رزمندگان که امام به فرمانده سپاه گفتهاند: «برید به خدا اعتماد کنید... شما پیروزید.»
tadai
آوار روی قلبش سنگینی میکرد. گوشش مدام صدای او را میشنید: «به آتقی سلام برسون. بگو دیر کردی.»
مهدی بخشی
حبیب مظاهری گفت: «این عکسها نگهبان میخوان.»
- چطور مگه؟
- وضع رو که میبینی. ما تو جبههٔ عراقیها میجنگیم، منافقین و بقیهٔ گروهکها، تو شهر مردم رو هدف قرار میدن.
- آره... شنیدم ظرف این چند روز، چهار نفر رو ترور کردند. یه بازاری، یه کارگر، یه معلم و یه سپاهی...»
مهدی بخشی
مسگریان خندهای کرد. در حالیکه دست منافق را از جلو با چفیه میبست، چشم به چشم او انداخت و گفت: «حتماً فرماندهٔ کل قوا سرش خیلی شلوغ بوده، وقت نداشته و تو رو فرستاده واسهٔ عرض خیرِ مقدم به فرماندهٔ سپاه همدان، آره؟»
مهدی بخشی
، گفت: «شما بهتر میدونین که وقتی عراقیها خرمشهر رو گرفتند، خیلی از زنها و بچّهها، پابرهنه توی این بیابونها از دستشون فرار میکردن. حالا ما که میخوایم فقط بیستوچهار کیلومتر تا جادّه بریم و برگردیم چه عذری میتونیم داشته باشیم؟»
tadai
دستهای بهمنی شل شد. دوربین روی خاک افتاد. غم سنگینی بر سراسر وجودش پنجه انداخت. چگونه میتوانست خبر اسارت همهٔ مسئولان سپاه همدان را در آغازین روز جنگ به بقیه بگوید؟
shariaty
«شوفر هم شوفرای صدر اسلام.
shariaty
. شهبازی رو کرد به همدانی: «بچّهها رو آماده کردهٔ؟»
همدانی پاسخ داد: «از فرماندهٔ گردانها، مظاهری، وزوایی، قوجهای و از بچّههای همدان، عیوضی و شالی آمادهان.»
tadai
چند نارنجک در دستهای بیات بود؛ امّا به محض اینکه به تانکها نزدیک شد، هدف تیربار قرار گرفت، فریدی فریاد زد: «یاحسین!»
شنی تانک روی پاهای بیات رفت. فریدی چشمانش را بست.
مهدی بخشی
امّا امشب که فقط شش کیلومتر رو شناسایی میکنیم!
- امشب بله؛ امّا شب آخر با حساب مسیر برگشت چهلوهشت کیلومتر باید راه بریم. پس لازمه مقداری از مسیر رو بدویم که به روشنایی صبح نخوریم.
tadai
حمید حسام، نویسنده توانای ادبیات داستانی دفاع مقدس، با دقت، ظرافت و خلاقیتهای ادبیاش توانست خاطرات شهید حسین همدانی و جمعی از همرزمان سردار شهید محمود شهبازی را دربارهٔ سیرهٔ زندگانی این بزرگوار، در قالب یک اثر مستند ـ داستانی به رشتهٔ تحریر درآورد.
mb
«مگه فرقی هم میکنه که کی باشم؟ مهم اینه که بندهٔ خوبی برا خدا باشم.»
z.n
از غم غربت آدمها... از مظلومیت علی... آخه میدونین طبق روایات نخل از باقیموندهٔ خاک آدم خلق شده. به این دلیله که با روح آدمها قرابت داره.»
z.n
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان