- چند قدمی با من بیا، میخانهٔ کوچکی را نشانت میدهم که میتوانی آنجا منتظرم بمانی.
- برمیگردی؟
ایلونا با لبخند گفت:
- معلومه، به محضی که بتونم میآم، من دوستت دارم.
ایلونا ناگهان گردن او را گرفت و لبانش را بوسید و بعد سریع از آنجا دورشد، فاینهالز نمیخواست تماشاگررفتنش باشد و به سوی میخانهٔ کوچک رفت.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳
شاید میبایستی دنبالش میرفت و او را وادار به ماندن میکرد، اما کسی نمیتواند انسانی را مجبور به کاری کند، آدم فقط میتواند انسانی را بکشد و این تنها اجباری بود که به حق کسی میتوان روا کرد. کسی را نمی شود وادار به زندگیکردن و عاشق شدن کرد، این بیحاصل است و تنها چیزی که انسان قدرتی بر آن دارد مرگ است، و حال میباید انتظار بکشد با اینکه میداند انتظاری بیهوده است.
کاربر ۴۱۰۵۵۶۳