- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب یک دریا ستاره
- بریدهها
بریدههایی از کتاب یک دریا ستاره
۴٫۰
(۱۷)
کلاس اول دبستان را در همان فراشبند با موفقیت به پایان رساندم. از روز آخر خاطره شیرینی دارم: در کلاس ما دختری بود که وضع مالی پدرش خوب بود. آن دختر دفتری داشت که برگهای آن سفید بود. بالای هر برگ، خط سرخ بود و سطرها آبی بودند. ما همگی دفترهایمان کاهی بود. تنها او «دفتر سیمی» داشت. سال که تمام شد، آن دختر از آن دفتر، یکی یک برگ به ما داد و چقدر با این کارش ما را خوشحال کرد.
s.latifi
در کنار آبخوری ناظم مدرسه مرا دید. با تشرو برافروختگی گفت:
ـ آدامس توی دهانته؟
ـ خانم نه. سقزه.
ـ خفه شو!
ـ خودت بشو.
z.gh
یکی از روزها جیپی از کنارمان عبور کرد. چهار، پنج سرباز در آن بودند. برای ما دست تکان دادند. من هم دست تکان دادم. همینطور که آنها را نگاه میکردم ناگهان دیدم جیپ با سرنشینان در ستونی از آتش و دود به هوا بلند شد. جیغ کشیدم و محکم زدم به صورتم:
ـ وای خدا ...
حبیب هم شوکه شده بود. سرنشینان جیپ تکه و پاره شده بودند و خودرو آنها به آهن قراضهای تبدیل شد. آنقدر ترسیدم که حتی جرأت نکردم به محل حادثه نزدیک بشوم. هنوز هم پس از سالها، وقتی آن صحنه را به یادم میآورم مو بر تنم راست میشود. چهره معصوم سربازانی که میخندیدند و دست تکان میدادند، از یادم نمیرود.
z.gh
در کودکی چیزها و اشیاء برای انسان بزرگتر از حد معمولشان است
زینب هاشمزاده
مدتی بود شبها نماز شب میخواندم. تجربهی عرفانی و لطیفی بود. وقتی از خواب ناز بلند میشوی و به یاد خدا وضو میگیری و خواب شیرین را به زور از چشمانت میرمانی، چه لذتی دارد. تنها باید انجام بدهی تا بدانی!
z.gh
هر کس میخواهد برود! من نمیروم. همین جا منتظر حبیب میمانم. اگر زنده است برمیگردد.
همه گریه میکردند. به زور وادارم کردند که از خانه بیرون بروم.
زینب هاشمزاده
روزی که قرار بود بروم نتایجم را بگیرم کفش خواهرم صغری، که تازه ازدواج کرده بود و کفش سفید پاشنهبلندی بود، به پا کردم و رفتم مدرسه. از این که چنان کفش باکلاسی داشتم به خودم میبالیدم! لباس پارچه صدفی قهوهای رنگ زیبایی هم پوشیده بودم. تقتقکنان پای پیاده به مدرسه رفتم. وقتی وارد مدرسه شدم دختر بچهها و همکلاسیهایم دورم ریختند و هر کدام چیزی گفتند:
ـ چه کفش سفید قشنگی!
ـ پاشو برو!
ـ چه لباس شنلی زیبایی!
ـ خیاط دوخته؟
ـ خره نه! مادرش خیاطه!
ـ زهرا! چقدر این کفش و لباس بهت میآد.
و من در اوج فیس و افاده رفتم و نتیجهام را گرفتم: مردود شده بودم!
z.gh
در چند کیلومتری فراشبند، امامزادهای بود که به آن «امامزاده آغام شهید» میگفتند. مردم محل ارادت و اعتقاد خاصی به آن داشتند و کرامات و معجزات فراوانی از او نقل میکردند.
قریشی
جسد مرده «صغری» را برداشتیم و رفتیم آغام شهید. «صغری» را به مقبره آغام شهید بستیم. از شب تا دمدمای صبح، مرتب با گریه و التماس از خدا خواستم که طفلم را به من بازگرداند. خیلی ناله و دعا کردم. دمدمای صبح بود که دیدم دو شیر سفید با حرکات خاصی وارد حرم شدند. تعظیمی کردند و سپس دور حرم دوری زدند و در حالی که رویشان به حرم بود، عقب عقب خارج شدند. هنوز کاملاً از حرم بیرون نرفته بودند که صدای گریه «صغری» بلند شد.
قریشی
اهل فراشبند فارس بود
قریشی
در راه به فکر حبیب بودم. ائمه را قسم میدادم و از خدا میخواستم دو دست حبیب قطع باشد، دو پایش قطع باشد، اما او را زنده به من بازگرداند.
زینب هاشمزاده
انبوه مردم به استقبال «حبیبِ من» آمده بودند.
زینب هاشمزاده
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۵۰%
تومان