بریدههایی از کتاب شیار ۱۴۳
۴٫۶
(۳۱)
مردم میگویند: غم آخرتان باشد. غم که آخر ندارد؛ آخر غم مرگ است. با مرگ، غم به پایان راه خود میرسد.
حکیمی
خودش هم خو گرفته بود که با سالدارها بپلکد و خوش داشت که با آنها شوخی کند و خنده بر لبهاشان بکارد؛ یا آنکه گوش بسپارد به صحبت قدیم ندیمها و حظّ ببرد.
i_ihash
ـ صلوات را خدا گفت، جبرئیل بارها گفت، از شأن مصطفی گفت، صلوات بر محمد.
حکیمی
«ایمان پَرِش در تاریکیست.»
i_ihash
و پرسیده بود: «اعدام یعنی چه؟...» هادی بیپروا گفته بود: «یعنی که او را تیرباران کردهاند. تیر زدهاند تو قلبش و او را کشتهاند.» همان وقت شوکی به دل پسر نشسته و دریافته بود که مرگ هم در میانِ های هوی این عالم، جا و مکانی دارد.
Maryam Bagheri
تو همین سر به قفس کوفتنها و این در و آن در زدنها، خبری رسید که گُل از گُل شکوفاند. فتوای امام: رفتن به جبهه، واجب کفایی است و اذن پدر و مادر لازم ندارد. بچهها دیگر رو پا نبودند.
Maryam Bagheri
بیجاریها با دین و ایمان بودند، کُرد بودند؛ اما شیعه. به معصومین عشق داشتند. اعیادشان و سوگواریشان برای معصوم داغتر از هر شهری بود. عاشورایشان نظیر نداشت. عید فطر را از نوروز دوستتر داشتند. اگر برای نوروز از یک هفته یا ده روز قبل در تدارک بودند، برای عید فطر از دیدن هلال مبارک ماه، از اول آن به پیشباز میرفتند. از آن گروه کُردها نبودند که بروند در سنندج و پاوه و مهاباد آتش به پا کنند و خون بریزند. در بگیر و ببند و شلوغیهای انقلاب هم دست روی دست نگذاشته و تماشاگر نبودند. مجلس داشتند، سخنرانی، تظاهرات، شعارنویسی.
بعد انقلاب هم که دولت مرکزی قوی نبود. درست است که گروهکها، آدم به شهرها میفرستادند که برایشان تبلیغ کنند و تخم هرج و مرج در شهرها بپاشند؛ اما بیجاریها قرص و محکم سر جایشان بودند و بر سر عقایدشان پای میفشردند. حرف این بود: «ما آقای خمینی را قبول داریم.» با این همه، اوضاع بدجوری شیر تو شیر بود.
زیـنـب🍃🌸
فاصلهها حالا چه بیمقدارند. مرزها چه گماند. مرز بین زندگی و مرگ، باریک باریک است. نمیبینیاش. محو. و این لحظه عجب قشنگ است. چه خوب که آدم آن را مزمزه کند. روی زبانش بچشد. چه خوب که آدم عمر کند برای چنین لحظهای.
حکیمی
والشمس عکسِ رویت، سلطان گدایِ کویت، ولیل وصفِ مویت، صلوات بر محمد.
حکیمی
ـ یونس ز بطن ماهی، ز دل کشید آهی، یارب تو هر پناهی، صلوات بر محمد. ـ
حکیمی
غم که آخر ندارد؛ آخر غم مرگ است. با مرگ، غم به پایان راه خود میرسد.
i_ihash
میتوانستی در ذهنت مسافر باشی... در درونت جُل و پلَاس جمع کنی و کوله به دوش بیندازی و راه سفر در پیش گیری. در این سفرها اسب خیالت گاهی میطلبد چارنعل بتازی، گاه میطلبد یورتمه بروی... گاه با چشمهای بازتر میتوان از گذرگاههای باریک گذشت. گاه هم باید آن قدَر زَهره داشته باشی که برای اینکه به جایی برسی، چشمها را ببندی و خودت را از بلندیهای تاریک به پایین بیندازی. «ایمان پَرِش در تاریکیست.»
حکیمی
اخی... أنت مسلم و أنا مسلم. نحن الاسرإ... ما یفعلون مع الاسرا هکذا. نحن لانعمَل مع الاسرائکم مثلکم. نحن نرید المإ.
حکیمی
یکی گفت: اینجا کاظمین است. این را که گفت دلمان هُری ریخت. اشک آمد به چشممان. دلمان پُر بود. گنبد را که دیدیم گُل از گُلمان شکفت؛ اگرچه گریه میکردیم. انگار دستی از غیب رسیده بود. انگار کسی میگفت: طاقت داشته باشید، هوایتان را داریم. کمکتان میکنیم. انگار کسی میگفت: «فَإِنَّ مَعَ العُسرِ یسُرا ًإِنَّ مَعَ العُسرِ یسُرا.ً» انگار مرهمی بود به زخممان، انگار سرگره گلو باز شده بود و هر چه تویِ آن جمع شده بود، بیرون میریخت. سر خم کردیم و به آقا سلام دادیم. بعد از آن بیصدا در گلو با آقا حرف زدیم
حکیمی
حجم
۱۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۱۹۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰۵۰%
تومان