جملات زیبای کتاب بهشت زیر قدم‌هایش؛ زندگی‌نامه و خاطرات شهربانو سادات خانی (مادر شهیدان محمد و حسین دهلوی) | طاقچه
تصویر جلد کتاب بهشت زیر قدم‌هایش؛ زندگی‌نامه و خاطرات شهربانو سادات خانی (مادر شهیدان محمد و حسین دهلوی)

بریده‌هایی از کتاب بهشت زیر قدم‌هایش؛ زندگی‌نامه و خاطرات شهربانو سادات خانی (مادر شهیدان محمد و حسین دهلوی)

دسته‌بندی:
امتیاز
۴.۴از ۳۷ رأی
۴٫۴
(۳۷)
یک شب متوجه شدم که با حالت خاصی مشغول نماز شب است. همین‌طور اشک می‌ریخت و الهی العفو می‌گفت. جلو رفتم و همین‌طور که نماز می‌خواند گفتم: حسین، تو که از اول بلوغ جبهه بودی، تو که یک گناه ازت سراغ نداریم، برای چی این‌قدر اشک می‌ریزی و می‌گی الهی العفو؟! شب آخر را خوب به یاد دارم. اوایل زمستان ۱۳۶۵ بود. همه زیر کرسی نشسته بودیم. حسین کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دست گرفته بود و بلند برای ما می‌خواند. بعد هم گفت: فایده نداره، آدم اگه بخواد بمیره و این همه مراحل قبر و قیامت رو پیش رو داشته باشه خیلی سخته، خوش به حال شهدا، ما که قراره شهید بشیم!
🐝 Mina 📚
ـ مادرم در محیط خانه، بسیار احترام پدر را داشت. این دو نفر اخلاق و رفتار یکدیگر را کامل می‌کردند. زندگی آن‌ها عاشقانه و از روی علاقه بود. این ابراز «محبت» از سوی پدر و مادر باعث شده بود که محیط خانه، محل امنی برای زندگی فرزندان باشد. البته این احترام متقابل در محیط خانه، دستور صریح اسلام است و پدر و مادرم از زمانی که به یاد داریم، مقید به انجام دستورات دین بودند. اما وقتی عشق و علاقه انسان واقعی باشد، در سخت‌ترین شرایط، شریک زندگیش را ترک نمی‌کند. مادر من علاقه زیادی به مسجد رفتن داشت، این اواخر به خاطر اینکه پدرم در سال‌های آخر تنها بود و احتیاج به کمک داشت، دو سال مسجد نرفت! این نشان از عشق و علاقه واقعی آن‌ها بود.
🐝 Mina 📚
ـ مادر و پدرم بسیار انسان‌های منظمی‌بودند. خانه برای ما یک محیط زیبا و دوست داشتنی بود. بارها دیده بودم که مادرم از کار روزانه خسته بود. در آن حال، پدرم وقتی از راه می‌رسید مشغول شستن ظرف‌ها می‌شد. آن‌ها به نظم و تمیزی اهمیت می‌دادند و از طرفی مراقب هم بودند. ـ پدر و مادر ما آدم‌های پرکاری بودند و هیچ رابطه‌ای با تنبلی نداشتند. البته منظورم این نیست که مثل برخی انسان‌ها فقط به دنبال پول درآوردن باشند. آن‌ها اهل کار بودند و از دسترنج خودشان همیشه به دیگران کمک می‌کردند. مادرم با اندوخته خودش، جهیزیه چندین دختر را تکمیل کرد و پدرم نیز بسیار اهل خیر بود.
🐝 Mina 📚
بارها دیده‌ام که حاج خانم دهلوی، برای جهیزیهٔ دختران نیازمند اقدام می‌کرد. خودش هر چه در توان داشت کمک می‌کرد. بعد به سراغ دیگران می‌رفت. این انسان با فضیلت، آبروی خودش را خرج می‌کرد تا بتواند به هر طریق ممکن به بندگان خدا کمک کند. زمانی که متوجه می‌شد که کسی نیازمند واقعی است، همه گونه به او کمک می‌کرد. کارهای این مادر، مصداق حدیث معروف امام صادق (ع) است که از قول خداوند می‌فرماید: «بندگان خانوادهٔ من هستند. پس محبوب‌ترین بنده در نزد من کسی است که بیش از بقیه در رفع حوائج آن‌ها بکوشد.»
🐝 Mina 📚
مادرم ویژگی‌های اخلاقی خاصی دارد که برای همه فرزندانش نیز الگو شده: از مهم‌ترین مطالبی که کارشناسان امر تربیت به آن دستور داده‌اند این است که: اگر می‌خواهید یک بچه را تربیت کنید، باید زبان بچگی داشته باشید. باید با تفکرات او همراه شوید. بچه باید شما را قبول کند. ـ مادرم در دوران کودکی ما بهترین همبازی ما بود. با ما می‌گفت می‌خندید. بازی می‌کرد. یادم نمی‌رود که در شب‌های طولانی زمستان، در کنار کرسی با هم منچ و مارپله بازی می‌کردیم! اما همین مادر، در موقع خودش چنان جذبه‌ای داشت که داداش محمد ما، که آن زمان بیش از بیست سال داشت از او حساب می‌برد.
🐝 Mina 📚
خلاصه اینکه هر کس با شهدا همراه بود، راه درست را پیدا کرد. و خدا هم او را در رسیدن به هدفش کمک می‌کند. شهدا به همه ما راه صحیح را نشان دادند. شهدا بودند که همواره نسبت به ولایت فقیه سفارش می‌کردند. من این را فهمیده‌ام. اگر می‌خواهیم استقلال و سربلندی این کشور حفظ شود، فقط همین یک راه وجود دارد. فقط باید پشت سر رهبرمان باشیم. تا روزی برسد که خون شهدای ما ثمر بدهد و این پرچم به دست صاحب اصلی آن برسد. ان‌شاءالله
♡bahar8413♡
خاطرات مادر شهیدان دهلوی کم و بیش جمع‌آوری شد. اما نمی‌دانم چرا اراده‌ای برای چاپ این اثر نبود! تا اینکه در آذرماه ۱۳۹۲ سخنرانی سردار و افتخار بزرگ شیعه، مالک اشتر سپاه اسلام، حاج قاسم سلیمانی از تلویزیون پخش شد. ایشان در مراسم ختم مادر دو شهید در ورامین ضمن اشاره به خاطرات مادران شهدا فرمودند: چرا هنوز هیچ کتابی در خصوص خاطرات این مادران دلسوخته چاپ نشده!؟ بیش از نیمی از مادران شهدا از دنیا رفته‌اند اما چرا هیچ کاری برای معرفی شخصیت آن‌ها انجام نشده!
خاک‌پای‌دوست‌داران‌خدا
ظهر و شب غذایی تهیه می‌شد و همه سر سفره می‌خوردیم و خدا را شکر می‌کردیم. اما بعدها متأسفانه خانواده‌ها کم جمعیت شد. شور و شوق و علاقه و صمیمیت از جمع خانواده‌ها رفت. به جای آن تجملات و... وارد شد. خلاصه روزگاری بود! سفره می‌انداختیم و همه دور آن جمع می‌شدیم. هر چه بود با هم می‌خوردیم و سعی می‌کردیم به دیگران هم کمک کنیم. این را برای جوان‌ترها می‌گویم. آن زمان با یه لشکر بچه، ماشین لباسشویی نبود. اجاق گاز نداشتیم. آب لوله کشی وجود نداشت! برق مثل حالا نبود. گاز نبود و... این‌ها را می‌گویم برای این که بدانند ما چطور روزگار را گذراندیم. با این همه بچه قد و نیم قد!
بانو
آقاکاظم دوباره با عصبانیت گفت: مرتیکه فکر می‌کنه ما اهل پول حروم هستیم. من اگه می‌خواستم از این پول‌ها ببرم خونه که نمی‌اومدم جُون بکنم و بنایی کنم! رفتم برا آقا کاظم میوه آوردم و گفتم: آروم باش. اینجا نشد یه جا دیگه کار می‌کنی. بعد با خودم گفتم: خدا را شکر که شوهرم این‌قدر به مال حلال اهمیت می‌ده. من دیده بودم که بعضی روزها این‌قدر سختی می‌کشید که وقتی به خانه می‌آمد دستانش به خاطر کار زیاد خون آلود بود! برای کاری که قبول کرده بود خیلی زحمت می‌کشید. هیچوقت از کار نمی‌زد. صاحبکارش همیشه از او راضی بود.
montazer313
همه اهالی خانه ما به نوعی گرفتار بودند. مشکلات هر کس به نوعی بود. اما همه شاکر خدا بودند. یادم هست در بدترین شرایط، همه اهل خانه به نماز خودشان مراقبت می‌کردند. توی سرمای زمستان که همه جا را برف گرفته و یخ زده بود، به سختی وضو می‌گرفتیم و نمازمان ترک نمی‌شد. خیلی‌ها مثل ما بودند. با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کردند، اما خدا را شکر می‌کردند. نمازشان هیچوقت ترک نمی‌شد.
بانو
گفتم: اگه یه روزی خبر شهادت محمد رو بیارن، من زنده نمی‌مونم! اون وقت باید دو تا جنازه رو با هم دفن کنید! چند روز بعد رفتم برای خرید. ساعتی بعد آمدم خانه. دیدم آقا کاظم نشسته و گریه می‌کنه. گفتم: چی شده!؟ بی‌مقدمه گفت: می‌گن محمد شهید شده. به امیر و احمد خبر دادند و... همانجا نشستم روی زمین. پاهام سُست شد. زدم توی صورتم. همین‌طور گریه می‌کردم. بعد از قضیه روز عاشورا هر روز منتظر چنین خبری بودم. اما خدا خیلی به من صبر داد. فکر نمی‌کردم بتوانم چنین خبری را تحمل کنم.
بانو
مدتی بود که هر روز وجود محمد را در خانه حس می‌کردم! متوجه می‌شدم که الان کنارم ایستاده! یادم هست که یک روز قیمه بادمجان درست کردم. غذایی که مورد علاقه محمد بود. یک‌دفعه احساس کردم که در آشپزخانه است. نمی‌دانید چه حالتی بود. بوی عطر محمد همه جا را پر کرد!
بانو
صبح بود که با صدای لااله الاالله از خواب بیدار شدم! رفتم سر کوچه. فکر کردم شهید تشییع می‌کنند. اما دیدم یک جوان است که از دنیا رفته. خواستم چند قدمی‌به دنبال جنازه این جوان حرکت کنم. از یک همسایه پرسیدم: این جوون چی شده؟ گفت: دیروز تو سد کرج غرق شده. رفتم پشت سر جنازه. دیدم مادر این جوان خیلی خودش را می‌زند و بی‌تابی می‌کند. تا نگاه این مادر به من افتاد او را شناختم! همان بود که دو روز قبل آن حرف‌ها را به من زد و زنده بودن شهدا را...
بانو
یک روز داشتم توی کوچه راه می‌رفتم. یکی از زن‌های همسایه که رابطه خوبی با انقلاب و... نداشت رو به من کرد و شروع به صحبت کرد. بعد گفت: همین‌طور جوون‌های مردم رو به کشتن می‌دن و می‌گن شهیدان زنده‌اند... بعد هم حرف‌هایی دیگری بار ما کرد! خلاصه هر چی از دهانش در آمد به من گفت. بغض گلویم را گرفت. می‌خواستم چیزی بگویم اما حرفی نزدم. خداحافظی کردم و رفتم. با خودم گفتم: بچه‌های ما برای خدا رفتند. ما همه مسلمان هستیم. خدا گفته شهدا زنده‌اند و...
بانو
خودش را کمی‌کنترل کرد. به سمت من آمد. اول ترسیدم. گفتم نکند جلو جمع دوباره حرفی بزند؟ اما وقتی جلو آمد من را بغل کرد. همین‌طور گریه می‌کرد و گفت: می‌دونم دلت رو شکستم؟ حاج خانم ببخشید. من بد کردم. دیدی چه بلایی سرم اومد. تو رو خدا حلالم کن. دیدی جوون من هم از دست رفت. گفتم: از دستت ناراحت نشدم.
بانو
بعد از شهادت محمد بود که احمد و امیر راهی کردستان شدند. بعد از آن‌ها هم قاسم راهی شد. کاظم آقا هم بعد از مدتی به جبهه رفت. فقط حسین مانده بود که آن موقع سوم راهنمایی بود. با رفتن دامادم به جبهه، دیگر مردی در خانه نمانده بود. حسین پانزده ساله هم که حالا مرد خانه شده، مرتب تلاش می‌کرد تا جبهه برود. سال ۱۳۶۰ همه مردان خانواده ما جبهه بودند و یک شهید داده بودیم. دخترها با من شوخی می‌کردند و می‌گفتند اگر بابا شهید بشه، شما هم مادر شهید هستی هم همسر شهید.
بانو
همه زیر کرسی نشسته بودیم. حسین کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دست گرفته بود و بلند برای ما می‌خواند. بعد هم گفت: فایده نداره، آدم اگه بخواد بمیره و این همه مراحل قبر و قیامت رو پیش رو داشته باشه خیلی سخته، خوش به حال شهدا، ما که قراره شهید بشیم!
بانو
بعد از صبحانه آماده رفتن شد. من و خواهرش خیره شده بودیم به چهره حسین. او هم مانند محمد به تمیزی اهمیت می‌داد. همیشه لباس‌های این دو برادر اتو شده و مرتب بود. حسین با لباسی مرتب، سوار بر موتور دوستش آماده رفتن شد. بعد هم با خنده به ما گفت: این‌قدر به من نگاه نکنید؛ می‌رم و شهید می‌شم. شما هم یاد این لحظه آخر می‌افتید! بعد هم دستش را تکان داد و رفت
بانو
رفتم سر چهار راه تا گیره پرده بگیرم. تو راه برگشت با خوشحالی داشتم مراسم ازدواج حسین را توی ذهنم برنامه ریزی می‌کردم! موقع برگشت، از سر کوچه دیدم که دامادم و نوه‌ام دم در ایستاده‌اند. با خودم گفتم: این موقع روز اینجا چیکار می‌کنند!؟ یک‌دفعه نوه من دوید سمت من و بی‌مقدمه داد زد: مامانی، مامانی، فهمیدی دایی حسین شهید شده!؟ پلاستیک گیره پرده‌ها از دستم افتاد. رنگ از چهره‌ام پرید. چشمانم سیاهی رفت. زبانم بند آمد. به جای اینکه به سمت خانه بیایم برگشتم به سمت سر کوچه!
بانو
دوید وسط خیابان و دستم را گرفت. خیلی آرام، در حالی که بغض کرده بود گفت: خانم چیکار می‌کنی؟ بهت زده بودم. می‌خواستم گریه کنم، اما نمی‌شد. نزدیک بود دق کنم! یک‌دفعه سر حاج کاظم داد زدم! هرچه توان داشتم داد زدم: کاظم، همه‌اش تقصیر توئه! تو بودی که امضا دادی حسین بره جبهه، تو بودی که تشویقش کردی بره... دیدی پسرم پرپر شد... دیدی ... بعد همین‌طور وسط خیابون می‌زدم تو گوش حاج کاظم و گریه می‌کردم!! واقعاً حال خودم رو نمی‌فهمیدم.
بانو
«تا چند ساعت دیگر راهی منطقه عملیاتی می‌شویم... مادرجان، اگر خدا این بنده حقیر را به شهادت رساند، بدان که آرزوی من بوده و سال‌ها در انتظارش بودم. در شهادت من خدا را شکر کنید که به شما لیاقت داد در این زمان باشید و به ندای هل من ناصر حسین (ع) لبیک گویید. امام را دعا کنید که قلبش خون است. مادرجان با صبرت مانند زینب (س) پیام رسان خون شهیدان به جهانیان باش. همیشه به یاد ستم‌هایی باش که بر سر خانم فاطمه (س) آوردند. همین باعث می‌شود که قلبت آرامش یابد.»
بانو
گویی چهره ایشان را نور پوشانده بود! شروع کردم به صحبت کردن. اما این خانم ساکت بود. لحظاتی بعد این خانم رو به من کردند و گفتند: «شما مادر حسین هستی؟» خوشحال شدم. حدس زدم خبری از پسرم آوردند. با خوشحالی گفتم: بله، چیزی شده؟ ایشان مکثی کرد و گفت: «من هم مادر حسین (ع) هستم» تا این حرف را زدند یک‌باره در عالم خواب دست و پایم لرزید! زبانم بند آمد. گفتم یعنی شما ... لحظاتی بعد این خانم دستشان را جلو آوردند و کف دست را روی قلب من گذاشتند! بعد فرمودند: «آمدم مژده بدهم که حسین شما برگشته»
بانو

حجم

۷۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

حجم

۷۰۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۳۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان