
بریدههایی از کتاب پسر سناتور
۲٫۸
(۸۱)
بزرگی می گه: «در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»
مسافر دنیای خیال :)
«در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»
گل نرگس
پس از عشق واژهٔ «شهادت» از قشنگ ترین واژه هاست.
گل نرگس
من شما رو به چشم یه جنس مخالف نمیبینم. من شما رو مثل یه طبیبی میبینم که برای مرض ِروحیِ من که مدتهاست گریبانمو گرفته، بهترینید.
سپیده
نمی شود همه چیز را با هم داشت.
Setayesh
- نمیخواین اسمِتونو به من بگین؟
- بر فرض که دونستی، بعد چی؟
- منظورتون رو نمیفهمم!
- من میدونم شما پسرا همینکه ما رو شناختین و به هدف تون رسیدین، مثل یه دستمال استفاده شده تو سطل آشغال میندازین و میرید پیِ کارتون.
- به نظر شما من چنین آدمی هستم؟!
دختر به چشمان آرمان خیره شد و گفت:
- هَمَتون یه جورید.
زیـنـب🍃🌸
این آتش عشق است نسوزد همه کس را...
Setayesh
بر آن چه گذشت، آن چه شکست، آن چه نشد ... حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد ...
haniyeh
دختر به چشمان آرمان خیره شد و گفت:
- هَمَتون یه جورید.
سپیده
ترسم از همینه. شما انقلاب کنید و زجرش رو بکشید بدون هیچ چشمداشتی، اما در آینده یه عده به این مردم فرمانروایی کنن که نه سواد دارن و نه درد مردم رو می فهمن. مثل انقلاب فرانسه که با همهٔ جانفشانی ها و خون ریختن هاش آخرش دست امثال «روبسپیر» و «ناپلئون» افتاد که راه لوئی های چهاردهم و پانزدهم و شانزدهمو ادامه دادن. حتی بدتر از اون، جنگ جهانی راه انداختن که امثال لوئی چهاردهم ها به خوابشون نمی دیدن.
ترسم از اینه. می ترسم احساس بشردوستانه و خالص شما تغییر ماهیت بده و تبدیل به شرم و خجالت جلوی مردم و خداتون بشه. عین «نوبل» و عین «گیوتین» ...
Z.SH
خیلیها فکر می کنن عشق با عقل منافات داره، اما من می گم این دو در کنار هم باعث سعادت واقعی میشن
Setayesh
پس از عشق واژهٔ «شهادت» از قشنگ ترین واژه هاست.
🍁
صدایی در اعماق وجودش فریاد می زد: «بر آن چه گذشت، آن چه شکست، آن چه نشد ... حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد ...»
IU
- شما خوش تیپ هستید و خوش قیافه ... مطمئنم دوست دخترای زیادی اونجا داشتید.
آرمان به شوخی گفت:
- اونجا دختر زیاد داشت اما پسر هم زیاد بود!
- خوب؟!
- به خاطر همین دختر زیاد به ما نمی رسید!
سپیده
باید عاقلانه عاشق شد.
Setayesh
«در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»
haniyeh
خوب میخوام بدونم اسم دختری رو که رنگ زندگی رو برام عوض کرده و از اون یکنواختی و روزمرگی درآورده چیه؟
- ما هنوز ۲۴ ساعت نشده که باهم آشنا شدیم و کلماتی که بین ما رد و بدل شده کمتر از انگشتان دستامون بوده، چطور به این سرعت این همه اتفاق شگفتانگیز برای شما افتاده؟!
سپیده
نیمرخ دخترک دل را در سینهٔ آرمان میلرزاند. روسریاش به طرز زیبایی به دور سر پیچیده شده بود. یک آن گردن کشیده و پوشیدهٔ دختر چرخی خورد و قرص کامل صورتش چون مهتاب بازتاب نور کرد.
سپیده
می گن «بالاتر از سیاهی رنگی نیست» اما هست ...
Setayesh
گاهی اونا رو زنده زنده تو آتیش میسوزوندن، گاهی اوقات دست و پای محکوم به اعدام رو به چهار اسب میبستن و با روندن اسبها به سمتهای مختلف، بدن اون بیچاره رو چهار شقه میکردن.
Setayesh
صدایی در اعماق وجودش فریاد می زد: «بر آن چه گذشت، آن چه شکست، آن چه نشد ... حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمی شد ...»
کتاب دوست
برای شنیدن کلام خدا و صدای خدا گاهی باید گوشِ سر رو با دست ها بپوشونیم و با گوش دل بشنویم ... باید به اعماق قلبمون رجوع کنیم ... باید شیرجه بزنیم در اعماق وجودمون ... باید در ناخودآگاه و فطرتمون غرق بشیم ...
haniyeh
بیتفاوت به مردمی که شتابان اینسو و آنسو میدویدند مینگریست که ناگاه چشمانش خیره به اندام دختری زیبا میخکوب شد.
سپیده
من از وقتیکه خودمو شناختم با خودم کلنجار رفتم. از همون موقع هایی که از خودم میپرسیدم: چرا من به وجود اومدم؟ چرا زندگی میکنم؟ به کجا می رم؟ فکر میکردم زندگی بی هدفه. همه یه روز به دنیا می آن و یه روز هم از دنیا می رن. فکر میکردم مردن پایان همه چیزه؛ اما از وقتی خدا رو شناختم و به عظمتش پی بردم به خودم گفتم پشت همهٔ این آمدن و رفتنا باید هدفی باشه. ماها بیهوده خلق نشدیم. حتماً خداوند منظوری از این همه پدیدههای ریزودرشت، از اتم گرفته تا سیارات و ستارهها، داشته. پس نباید خودمو اسیر چیزهای پیشپاافتاده و سطحی بکنم. باید طوری زندگی کنم که در شأن یک انسان باشه. باید طوری باشم که روزبهروز بر دانشم و حکمت و معرفتم افزوده بشه. پس باید اول خودمو بهتر بشناسم و برای خودشناسی بهترین راه دوری از زرقوبرق دنیاست.
- یعنی می خوای تارک دنیا بشی؟!
- استغفرالله. من کی این حرفو زدم؟!
Z.SH
- بزرگی می گه: «در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»
Z.SH
ما می گیم «نورِ ماه»، اما در واقع ماه از خودش نوری نداره. این نور خورشیده که در شب از طریق ماه منعکس می شه. تأکید می کنم: «حقیقت اون چیزی نیست که ما می بینیم یا نمی بینیم. حقیقت اون چیزیه که وجود داره.»
ما نباید به چشممون اعتماد کنیم. اینکه بگی من هرچی رو ببینم باور می کنم و هرچی که قابل دیدن نباشه وجود نداره، اشتباست. یه موقعی همه می دیدن که خورشید از شرق می آد بالا و به طرف غرب حرکت می کنه و اونجا غروب می کنه ... همه می گفتن خورشید حرکت می کنه و زمین ایستاده، زمین مرکز عالمه، چون خورشید و ماه در حال حرکت دور زمین دیده می شدن، اما دانشمندی مثل گالیله ثابت کرد که به این چشم ظاهربین نباید اعتماد کرد.
Z.SH
بعضی از اوقات قبل از اعدام محکوم، مفاصلش رو قطع میکردن و در جراحاتش سرب گداخته میریختن
Setayesh
اما برای رسیدن به شیرینی باید تلخی ها رو چشید و برای داشتن راحتی از سختی گذشت. برای رسیدن به سرازیری باید سربالایی رو طی کرد.
کــُـر تآتَه
میدانست شعلهٔ پرشرری که در قلبش زبانه میکشد با هیچ قدرتی خاموش شدنی نیست. هیچ طوفانی نمیتواند آتشِ شمعِ وجودش را کم اثر کند. هیچ گردبادی قادر نبود او را در هوا معلق کند، چون گردباد زمینی بود و عشقِ او آسمانی. تصمیم نداشت در راه عشقش به احدی رحم کند. هر چه سر راهش قرار بود مانع از رسیدن و کامیاب شدنش شود، چون غلطک صاف میکرد. این تصمیمی بود که گرفته بود و قراری بود که با خود گذاشته بود؛ اما تا چه حد قدرت داشت؟! چه ضمانت اجرایی وجود داشت؟! خود نیز نمیدانست
IU
«در بیکرانهٔ زندگی دو چیز افسونم کرد، رنگ آبی آسمان که می بینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست.»
IU
حجم
۱۷۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۱۷۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
رایگان