بریدههایی از کتاب نیما یوشیج
۴٫۴
(۳۱۵)
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
maryam_z
خانه ی من ،جنگل من ، کو، کجاست ؟.
وانیلِ تلخ
کودکی کو ! شادمانی ها چه شد ؟
چوغوروک
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
کاربر ۶۸۴۲۲۷۱
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون که حق را باشد اندر جست و جو
♡...Elahe...♡
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
تیناز
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
Ali
آدمی نزدیک خود را کی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
_echo_
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
شیوا
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
{ آیه راد } کتاب نخوان همیشگی :)
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ارغوان:)
زیر باران نواهایی که می گویند:
« باد رنج ناروای خلق را پایان.»
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)
『sachli』
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
سکوتِ قبلِ فریاد
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
چوغوروک
نور حق پیداست ، لیکن خلق کور
کور را چه سود پیش چشم نور ؟
Athena
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
Ali
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
:)
ای دریغا روزگار کودکی
که نمی دیدم از این غم ها ، یکی
فکر ساده ، درک کم ، اندوه کم
شادمان با کودکان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
کاربر ۲۸۹۶۲۸۹
عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود کرده ای
آمین
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
سکوتِ قبلِ فریاد
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
♡...Elahe...♡
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
پاستیل،،
زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.
:)
خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
فنچِ آبی
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
پاستیل،،
گفتمش : ای نازنین یار نکو
همرها ،تو چه کسی ؟ آخر بگو
کیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
"Shfar"
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
آســاره
زخم دارد به نهان می خندد.
تیناز
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
Mahdieh
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
*Narges*
حجم
۴۹٫۵ کیلوبایت
حجم
۴۹٫۵ کیلوبایت
قیمت:
رایگان