نمیتوانم باور کنم که دستهایم دیگر قادر به آفرینش نیستند. کاش هر آنچه از سر گذراندهام خوابی بیش نباشد! کاش میتوانستم صورتم را لمس کنم و آنها را ببینم! این درد لعنتی همه چیز را به رخم میکشد و جلوی چشمانم به نمایش میگذارد.
تمام سلولهای بدنم به آنچه در اطرافم میگذرد حساستر و هشیارتر شدهاند. کسی نزدیکم شده است. گرمای تنش را حس میکنم و بوی بدنش را. سوزشی احساس میکنم.
ـ الان آرام میشود.
گلویم خشک شده است.
ـ آب!... آب!
سرم را بالا میآورد. تماس خنک لیوان را با لبهای خشکیدهام حس میکنم. آب خنک را با مایع تلخ دهانم فرو میدهم. درد امانم را بریده است. مینالم؛ با صدایی غریب و ناآشنا. دستی با مهربانی پیشانی داغم را نوازش میکند. آرامآرام، در مه رقیقی فرو میروم و حل میشوم.
محجر