بریدههایی از کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)
۴٫۷
(۵۵)
وقتی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) میشوند «حسنین» پس حضرت زینب (س) و حضرت امکلثوم (س) هم میشوند «زینبین». بیان کردم به همان میزان که حضرت زینب (س) ایثار و فداکاری کردند، حضرت امکلثوم (س) نیز در فداکاری و از خود گذشتگی سهم داشتند، ما بیشتر از زینب (س) یاد میکنیم و خدمات امکلثوم (س) را نادیده میگیریم.
بنت الحیدر
در حالی که زخمهای عفونیام دهن باز کرده و درد بر تمام وجودم مستولی بود، بایستی این وضع را تحمل میکردم و مراقبت میکردم تا هم بدن بچه ها با زخمها و جراحات به خاطرمیکروبی بودنشان تماس مستقیم نیابند و هم نالهای نکنم که متوجه وضعیتم شوند و به خانواده خبر دهند. ممکن بود خانواده با اطلاع از بیماریم دست به دامان کسانی میشدند تا آزادم کنند. فرزندان دلبندم را در بغل و روی زانوهایم مینشاندم تا دستم به سر و گردنشان برسد، با این که درد شدیدی داشتم؛
زیـ نب
موقع ورود ما، گورباچف با یک یک آقایان دست داد، وقتی به نزدیک من رسید دستش را دراز کرد ومن خیلی تند دستم را به زیر چادر کشیدم. این کار من برای او خیلی گران آمد (گویا در عرف دیپلماتیک نوعی توهین تلقی میشود)، گورباچف با خنده عکسالعمل نشان داد و جمله کوتاهی گفت که من نفهمیدم، اما از چهرهاش پیدا بود که از کار من خوشش نیامد.
آسمان
باور کردنی نبود امام فرمودند: «بمانید! انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم». مگر چنین چیزی ممکن بود؟! مگر با این شرایط و اوضاع و احوال، احتمالی برای تغییر اوضاع بود؟! چنین وعدهای از طرف امام برایم پیچیده به نظر میرسید، تصور تحقق این پیشبینی نه تنها برای من، برای هیچ کس ممکن نبود و فقط حضرت امام بودند که چنین امید روشنی به آینده داشتند
زیـ نب
«...حالا من اینجا هستم و هشت تا بچهام آنجا (ایران)، نمیدانم چه کار کنم. اگر برگردم، میترسم گرفتار ساواک شوم و دوباره زندانی شوم. اگر برنگردم، هشت بچهام در ایران بدون مادر مانده اند؛ نمیدانم تکلیفم چیست!» باور کردنی نبود امام فرمودند: «بمانید! انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم». مگر چنین چیزی ممکن بود؟! مگر با این شرایط و اوضاع و احوال، احتمالی برای تغییر اوضاع بود؟! چنین وعدهای از طرف امام برایم پیچیده به نظر میرسید، تصور تحقق این پیشبینی نه تنها برای من، برای هیچ کس ممکن نبود و فقط حضرت امام بودند که چنین امید روشنی به آینده داشتند. با وجود پرسشهای بیشماری که در ذهنم پیرامون این سخن ایجاد شد، از روی اعتقاد و ایمانی که به امام داشتم پس از کمی تأمل حرف ایشان را باور کردم و من نیز امیدوار شدم و دیگر سکوت کردم. پیش از خروج از اتاق پرسیدم: «پس شما اجازه میدهید، من به لبنان بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینی باشم و مبارزه کنم، تا اوضاع ایران تغییر کند؟» فرمودند: «هر کجا که میبینید برای اسلام مفید هستید، میتوانید خدمت کنید؛ تکلیف است.»
ساجده
به یاد دارم یکی از کسانی که در همان نخستین روزها وارد سپاه شده بود، فردی بود که به نام شهید سماوات در بازار مغازه کمدسازی داشت ولی کارها را به شاگردانش سپرده بود و خود تمام وکمال در سپاه حضور داشت. و تا روز آخر یک ریال هم از سپاه حقوق نگرفت.
زیـ نب
بعد از احوالپرسی و خوشامد گویی نوبت به خواندن نامه رسید. آقای جوادی آملی پیام را خواند، آقای لاریجانی نیز آن را به انگلیسی برگرداند و مترجمی که آنجا بود آن را به روسی ترجمه میکرد. گورباچف خود انگلیسی میدانست و میتوانست به همان برگردان انگلیسی اکتفا کند ولی چون میخواست تمام نکات پیام را دریابد به ترجمه روسی نیاز داشت.
آسمان
تمام هوش و حواسم پیش گورباچف بود و تمام حالات و رفتار او را دقیق زیر نظر داشتم. چهره او در برخی مقاطع نامه تغییر میکرد و همانطور که به صندلی تکیه داده بود، نکاتی را یادداشت میکرد و دور یکی از نکات هم خط کشید.
آسمان
بدلیل نزدیکی و حضور در بیت امام خواسته و ناخواسته شاهد صحنه ها و رفتارهایی بی بدیل از امام بودم، برخوردها، رفتارها و سخنانی که انسان را به شگفتی وا میداشت، از غذا خوردن و خوابیدن تا عبادت و سیاست، و این همه از یک نظم و دقت زمانی خاصی برخوردار بود و از یک برنامهریزی معین و مشخصی که مختص امام بود تبعیت میکرد. نظم و برنامه جزء لاینفک زندگی این مرد بزرگ تاریخ بود. نمیشد یکبار سراغ او را بگیری مثلاً بگویند که برای تجدید وضو رفته است.
زیـ نب
روزی میهمانان زیادی برای صرف غذا ماندند. پس از آن ظرف و ظروف زیادی در آشپزخانه جمع شد. من در حال شستن ظرفها بودم که امام وارد آشپزخانه شدند و گفتند: «این طور شما خسته میشوید، شما فقط آنها را بشویید و بروید، من میآیم خودم آب میکشم» البته من نپذیرفتم ولی به عمق توجه امام پی بردم. هیچ نکته و رفتاری از دید ایشان پنهان نمیماند.
زیـ نب
من حدس زدم که فرزندان نمکی نیزباید در میان این جنازهها باشد. گروهی از برادران پاسدار را آماده کرده به همراه مادر نمکیها به محل مزبور رفتیم. ماهم از دیدن آن صحنه شوکه شدیم. مرگ خیلی دلخراش و وحشتناکی بود. تمام جنازهها را مثله کرده بودند، گوش و دماغ همه را بریده و پوست صورتشان را کنده بودند و... همانطور که حدس زده بودم جنازه چهار پسر نمکی آنجا بود. مادرشان توانست از طریق مشخصات دیگر مثل خال و لک بربدن و لباس، آنها را شناسایی کند.
زیـ نب
از مرکز نامهای رسیده بود که به برادران سپاه ابلاغ شود تا میزان حقوق مورد نیازشان را اعلام کنند. آنها وقتی از این ابلاغ مطلع شدند، ناراحت شدند و گفتند که این حرفها یعنی چه، ما که برای حقوق اینجا نیامدهایم، اگر به دنبال حقوق بودیم جای دیگر و یا در شغل قبلی خود تأمین بودیم. من هر چه برای ایشان استدلال میکردم آنها متقاعد نمیشدند که خود حقوقی را پیشنهاد دهند.
زیـ نب
حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: «شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد!» عرض کردم: «حاج آقا چادر دارم ولی نمیشود با اسلحه و قطار فشنگ و با تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت.» امام فرمودند: «حالا که شما دارید توی شهر کار میکنید.»
Yas Balal.جواد عطوی
و به واقع در طول این سالها که من در حال مبارزه، زندان و دور از وطن بودم، او حتی یک بار هم بازخواستم نکرد. و خود مسئولیتهای خانه و خانواده را به عهده گرفت و من تمام و کمال به مبارزه مشغول شدم.
zahra
آقای جوادی آملی پس از سفر به من گفتند که در آن لحظه (که گورباچف دستش را جلو آورد) ما واهمه داشتیم که شما خود را ببازید که الحمدلله خیلی خوب برخورد کردید.
کاربر ۳۹۰۴۱۴۵
شهید دکتر مصطفی چمران، عارفی به تمام معنا بود. یک درویش و انسانی خاکی؛ وارسته از دنیا، مال و مقام و نام. به هیچ کس و هیچ چیز حتی زن و فرزند وابستگی نداشت. در زندگیاش فقط خدا بود و خدا. انسانهایی مثل او در جامعه ما کم نظیر و انگشت شمارند. انسانی که در امریکا بهخاطر منزلت علمیاش برایش سر و دست میشکستند، به تمام پیشنهادات وسوسهانگیز و رفاه و آسایش موجودش پشت کرد و با زن و بچههایش از امریکا به لبنان آمد.
آسمان
ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد. این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر برمیانگیخت.
زیـ نب
باتوم برقی در دست داشت. جلو آمد و مرا کتک زد. وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بیاطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن؛ لب و دهان، گوش و... به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس میشدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را بر روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت: «آخ! سیگارم خاموش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست...
زیـ نب
پرسیدم: مگر شما در کشورتان مسئله بازنشستگی ندارید که این خانمها در این سن کار میکنند؟ گفت: نه! اینها کار دومشان است. پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: معمولاً اینها بعد از بازنشستگی درخواست اشتغال در کارهای سبک میدهند، تا کمک هزینهای بگیرند؛ چرا که حقوق بازنشستگی آنها کفاف هزینههای روزمرهشان را نمیدهد.
زیـ نب
روزی امام وارد آشپزخانه شدند و مرا در حال گشودن نامهها دیدند، فرمودند: «خواهرطاهره! من راضی نیستم که شما این کار را بکنید!»، ابتدا منظورشان را نفهمیدم فکر کردم که از این کارم نارحتاند و نمیخواهند من نامهها را ببینم، از این رو عرض کردم: «حاجآقا! والله داخل نامهها را نگاه نمیکنم. فقط به خاطر مسائل امنیتی درپاکت را باز میکنم و بعد خدمت میآورم.» فرمودند: «به این خاطر نمیگویم، میگویم اگر برای من خطر دارد برای شما هم خطر دارد، حالا چرا شما به خطر بیفتید.» عرض کردم امت و ملتی در انتظار شما هستند، فرمودند: «شما هم هشت تا بچه دارید که درایران منتظرتان هستند.» توضیح دادم که برای این کار آموزشهایی دیدهام و مهارتهایی دارم که خطر و آسیبش برایم کمتر است. امام گفتند: «یک ساعتی بیایید و به من هم آنها را یاد بدهید.»
این برخورد و رفتار امام، نوعی حس همدردی بود، که بین خود و دیگران فرقی نمیگذاشت و خودشان را همپای آنها و نه بالاتر و برتر میدیدند. ایشان همان قدر برای جان دیگران ارزش قائل بودند که برای جان خودشان
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
درخصوص انتخاب خودم هر چه فکر کردم، جز این به نتیجه دیگری نرسیدم؛ که حضرت امام در نظر داشت، زنی در کنار مردان به شوروی بفرستد و اعلام کند که در ایران اسلامی زنان نیز در امور مهم و حکومتی حاضر و پیشتاز هستند، و نیز این که امام میخواست در کنار آن پیام مکتوب، پیامی شفاهی به دنیا بدهد که ما در عمل بیش ازهر مکتبی دیگر به جایگاه واقعی زن ارج مینهیم و برایش ارزش قایلیم، ارزشی معنایی نه ارزشی ابزاری. امام میخواست با گماردن یک زن در این هیئت، به تمام تبلیغات غرب و شرق مبنی بر محدودیت و محذوریت زن در جامعه اسلامی پایان دهد، آن هم در آن زمان که در غرب رسانههای گروهی مرتب از محصور کردن زنان در جمهوری اسلامی قلمفرسایی میکردند.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
حضرت امام میخواهند بفرمایند که حضور زنان در همهجا لازم و ضروری است. زنان باید میدان دار باشند [...] حضرت امام علاوه بر این که میخواهند حضور و ظهور زن را در نقشهای مختلف اعلام کنند، به نظر من مسئله بینالمللی هم همینجا حل میکنند که حضور یک زن در رابطه با مسائل بینالمللی باید باشد، و من که رهبر شما هستم برای اولین و یا آخرینبار که میخواهم پیامی را برای جوامع بینالمللی بفرستم؛ هم از قشر زنان و هم از قشرمردان انتخاب کرده و اعزام میکنم.
کاربر ۱۵۴۳۵۷۸
چپیها معتقد بودند «هدف وسیله را توجیه میکند» بنا براین از دروغ و فریب ابایی نداشتند.
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
سه نفر از برداران سپاه را که در کمین بودند، کوملهها گرفته بودند یکی از آنها که توانسته بود فرار کند برای ما تعریف کرد که یکی از برادران را زیر پای عروس و دامادی از کوملهها سر بریدند. بعد ما دو نفر را به بیابان آوردند تا اعدام کنند که من توانستم فرار کنم و برادر دیگرمان را کشتند.
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
حضرت امام در نظر داشت، زنی در کنار مردان به شوروی بفرستد و اعلام کند که در ایران اسلامی زنان نیز در امور مهم و حکومتی حاضر و پیشتاز هستند، و نیز این که امام میخواست در کنار آن پیام مکتوب، پیامی شفاهی به دنیا بدهد که ما در عمل بیش ازهر مکتبی دیگر به جایگاه واقعی زن ارج مینهیم و برایش ارزش قایلیم، ارزشی معنایی نه ارزشی ابزاری. امام میخواست با گماردن یک زن در این هیئت، به تمام تبلیغات غرب و شرق مبنی بر محدودیت و محذوریت زن در جامعه اسلامی پایان دهد، آن هم در آن زمان که در غرب رسانههای گروهی مرتب از محصور کردن زنان در جمهوری اسلامی قلمفرسایی میکردند.
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
آن خداوند متعال است که همه به آن متوجهایم، گرچه خود ندانیم. انسان میخواهد به «حق مطلق» برسد تا فانی در خدا شود. اصولاً اشتیاق به زندگی ابدی در نهاد هر انسانی نشانه وجود جهان جاوید و مصون از مرگ است.
°•●☆ آسمان شب ☆●•°
«هر کجا که میبینید برای اسلام مفید هستید، میتوانید خدمت کنید؛ تکلیف است.»
امالبنین
«هر کجا که میبینید برای اسلام مفید هستید، میتوانید خدمت کنید؛ تکلیف است.»
امالبنین
نداشت. در زندگیاش فقط خدا بود و خدا.
امالبنین
دیدم که مادر نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه میکند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و برسر و صورت خودچنگ میانداخت و گیسهایش را میکشید و با مشت بر سر و سینهاش میکوفت. مدتی طول کشید تا آرامش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون میریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: «سه روز بود که شیر گیرمان نمیآمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همینطور بیتابی میکرد، گریههای پیوسته او ناچارم کرد که برای پیداکردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بیخبر جلویم را گرفت به او گفتم که میخواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشهام را گرفت و تیر به دهانش زد.»
محسن
حجم
۶۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۶۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
تومان