بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۹۱)
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی.
باران
خیلی وقت است داریم ادا درمیآوریم. ادای خوشبختی سادهای که در این بدبختی محتوم ابدی گمش کردهایم.
فائزه قاسمی
دارم خودم را گول میزنم، مثل عاشقی که بهجای بوسه، سیلی خورده و با خود میگوید اگر با من نبودش هیچ میلی...
Emma
نمیفهمم چی را در من دوست دارد و از همین میترسم. از این نفهمیدن بیدروپیکر که مرا پرت میکند توی فضای تاریکی که نمیشناسم.
باران
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است.
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم.
باران
حالم را ولی میدانم که بد است.
یلدا روشن
نیستی. هیچکس نیست. اینجا کجاست؟ چند سالم است؟ چندشنبه است؟ نمیدانم. حالم را ولی میدانم که بد است. ته گلویم تلخ است و چیزی در سینهام پرپر میزند
eli
باید همهچیز را از اول بسازم. از روز تولد. زندگیام آنجا از صفر کنتور میاندازد. بیهیچ خاطرهای.
باران
فرق است میان اینکه در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که میآیی، واقعی میشوی. موج میشوی در هوا و دیگران هم میبینندت.
hassan fatemi
عادت کردهام به سکوت خالی خانه. به خفگی هوا و زندانی شدن پشت پنجرههای دوجدارهی بیصدا
navid
هر وقت صندلیاش را خالی میبینم، دلم هم خالی میشود.
j
تو دلت رفته بود، ماندن نداشتی دیگر. هیچکس نمیتوانست نگهت دارد، چه برسد به من، که دستهایم دور تنات باز بود و خودم پَرَت دادم. مثل کبوتر در آسمان، جلوِ چشمم بال زدی و دور شدی و دور شدی تا دیگر ندیدمت. حالا دیگر هر چهقدر هم زل بزنم به آن تکهی آبییی که در آن محو شدی و فریاد بزنم من هنوز همهی عاشقانههایم را نخواندهام، برنمیگردی. هیچکدام را نمیگویم. بهجایش آرامآرام، با لبخند، یک صندلی یک صندلی، از جمعشان کنار میروم و میرسم به آشپزخانه. مثل آخرین سرباز در شهری اشغالشده، پشت دیوارهای سرد آشپزخانه پناه میگیرم. دیازپوکسایدم را با یک لیوان آب خنک میخورم و نمیفهمم به خاطر خنکی آب است که آرام میشوم یا قرص اینقدر زود اثر کرده
نــےآیش🐋
فرق است میان اینکه در ذهنم تکرار شوی یا اینکه به زبانم بیایی. به زبانم که میآیی، واقعی میشوی. موج میشوی در هوا و دیگران هم میبینندت.
باران
چهقدر خوب است وقتی میخندی.
j
دلم میخواهد مغزم را بیاورم بیرون و با برس بسابم. هی بسابم، هی بسابم، شاید این چیزهایی که رویش چسبیده شده کنده شود برود توی سینک. اینطوری که نمیشود. باید بخوابم.
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
مهم این است که نباید میرفتی؛ اما رفتی.
سیّد جواد
فکر کردن به تو خیلی وقت است که دیگر خوب نیست.
j
کاش مُرده بودی، اما نرفته بودی. اگر مُرده بودی، چیزهای خوبت برایم زنده میماند و بس بود برای بقیهی عمرم. اما رفته بودی و هیچچیز خوبی از تو باقی نمانده بود.
Shadi
کاش به قسمت اعتقاد داشتم. آن وقت دیگر زندگیام دست خودم نبود. غصه نمیخوردم برایش.
Yasaman
نمیدانم پاییز چه دارد غیر از گِلوشُل و هوای گرفته که همه خودشان را میکُشند برایش. روشنفکرهای قلابی با آن اداهای نفرتانگیز.
سایه
چهقدر دلم میخواست کنارشان بودم. دلم رستوران میخواهد و دوستهای خودم را. دوستهایی که مواظبماند.
باران
فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند.
Parinaz
دورهی آرزوهــای بــزرگ و شــادیهــای عجیبوغریبمان گذشته. بهنظرت زندگی باید چهطور باشد؟ همهاش یک مشت چیز کوچک معمولی است. اگر قرار باشد خوشحال باشیم باید با همینها خوشحال باشیم.
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
ــ هنوز هم دوست دارم وقتی ساز میزنی و حواست نیست، به انگشتهایت نگاه کنم که میرقصند روی ساز.
تمرین که میکردم، میدانستم ایستادهای توی چارچوب درِ اتاق و نگاهم میکنی. چهطور ساز بزنم وقتی نیستی و نگاهم نمیکنی؟ نیستی و انگشتهایم رقصیدن یادشان رفته. خشک شدهاند و دیگر چیزی از شوپن یادم نیست
zeinab
خوش نمیگذرد، میدانم. هر روز باید بنشینم پشت میز، و روی کاغذ و نقشه و مانیتور و همهجا عدد بنویسم. چهارها قاطی دوها میشوند، دوها قاطی پنجها و همه پشتسر هم ردیف میشوند و مغزم را میجوند. پشتشان منفی میآید و ممیز. صفر، نقطه، سه. صفر، نقطه، هشت. قطرِ شِفت ضربدر ارتفاع پره میشود، طول پیستون منهای اندازهی سیلندر میشود و اینها دیوانهام میکند.
ツAlirezaツ
آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش میشود توی هوا و آوار میشود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
باران
زندگی آدمها همهاش دست خودشان نیست شبانه. تو فقط میتوانی سهم خودت را درست زندگی کنی. بقیهاش دست دیگران است.
باران
چرا همیشه همهچیز باهم بههم میریزد؟ نمیشود بدیها یکییکی بیایند تا وقت کنم تکهپارههای خودم را از گوشهوکنار دشت بزرگ پُر از گرگ جمع کنم؟
helya.B
حقوق گرفته بودم و خانم خانهی خودم بودم. خانم بودم و دلم مهمانی میخواست. مهمانی دادن انتهای زنانگی است.
کتاب ناب
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان