از جایی که مردمی در آن جمع شدهاند میشنوم که دارند در مورد من حرف میزنند. گوش میشوم.
گوشها تنها موجوداتی هستند
که جفتشان همیشه کنارشان است
و هیچوقت تنها نمیشوند.
شاید برای اینکه گوشها هیچوقت حرفی برای گفتن ندارند.
maryam_z
خون جنونآمیزترینِ قرمزیهاست. برایش دست میزنند، برایش سر میزنند با گیوتین، میشکنند، برایش پول خرج میکنند و در جریان است در رگها. اگر بریزد به این سادگیها پاک نمیشود. خون از زمین میچکد به هوا و همچو همو که ازش خون ریخته، همچو همان آدم، از خون دوباره آدم میزاید. میچکد دوباره در هوا و هر قطره دوباره آدمی.
maryam_z
گفتم «بادکنک، آن هم قرمزش باید در مغز باد شود. آنقدر باد شود تا بزرگترین بادکنک دنیا باشد. ما میتوانیم بادکنکهای قرمز بادشدهای در مغزمان داشته باشیم. بعد همه میتوانیم در نهایت امنیت دَرِش زندگی کنیم.»
کمی آب خوردم. بعد الکی سرفه کردم تا جلبتوجه کنم و بعد ادامه دادم؛ «اگر کسی حرف نزند، آنگاه صلح برقرار خواهد شد، بعد میتوانیم دَرِش در نهایت امنیت زندگی کنیم.»
maryam_z