بریدههایی از کتاب از خاک تا افلاک؛ زندگینامه داستانی محمدفریدالدین عطار
۴٫۵
(۲)
بده در راه خدا.
محمدفریدالدین از سر خشم به درویشی که کشکولش را به سوی او دراز کرده بود، نیمنگاهی انداخت و پوزخندی زد.
ـ برو درویش! خیر پیش.
درویش دستی به محاسن سپیدش کشید و چشمان نافذش را بر او دوخت.
ـ تو که حاضر نیستی ذرهای از مالت را ببخشی، چطور میخواهی جان عزیزت را واگذاری؟!
محمدفریدالدین همچنان که مینوشت، به سردی گفت: «همانطور که تو.»
درویش با نگاهی شعلهور به او خیره ماند.
ـ من؟! پس نگاه کن: «من اینطور جان میدهم. آیا تو هم؟!»
zahra.n
و روی زمین دراز کشید و دیگر تکان نخورد! محمدفریدالدین دقایقی با ریشخند به او نگریست. اما چون درویش تکان نخورد، با حیرت از جا برخاست. نزدیکش رفت. روی صورتش خم شد. هیهات! گویی صد سال میشد که مرده بود. محمدفریدالدین تکان خورد. سخت تکان خورد. گویی زلزلهای او را زیرورو کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟!
جهان پر از اسرار بود و جهان درون نیز در تسخیر همان نیرویی بود که بر جهان بیرون احاطه داشت؛ و آن، چه چیز بود، جز نیروی خداوندی؟! ناگهان دریچۀ جدیدی به روی او گشوده شد. دستها را رو به آسمان بلند کرد و فریاد برداشت: «ای خدای بزرگ! پناه میبرم به تو.»
تا مدتهای مدید، ذهن فریدالدین درگیر مسئلۀ مرگ بود. مرگی که زیبایی و سلامت عهدجهان را ذرهذره ستانده بود و از آن صنم، پوست و استخوانی بیش برجا نگذاشته بود. مرگی که در یکدهم ثانیه جان درویش را ستانده بود و از او، جز جسمی بیجان، چیزی برجا نگذاشته بود
zahra.n
محمدفریدالدین در مقابل شیخ نشست؛ مسحور نگاه پرنفوذ او، بعد از سکوتی سنگین، با صدایی گرفته پرسید: «ای شیخ! مهمترین بخش سؤال من این است که چگونه و از چه راهی میتوان به خدا نزدیک شد؟!»
شیخ سر تکان داد.
ـ فرزندم! شرطش آن است که هیچ واجبی را ترک نکنی. حرامی مرتکب نشوی. خلق را بالاتر از خود بدانی و به خدمتشان درآیی.
برقی تند در چشمان محمدفریدالدین درخشید.
ـ تنها همین؟!
ـ بله! تنها همین؛ به شرط آنکه به عمق این معانی توجه کنی و رعایتشان را واجب دانی. البته، در طول روز هم باید ذکری بر لب داشته باشی.
zahra.n
اگر سیبی را به آسمان بیندازی، صد چرخ میخورد تا به زمین برسد. برو و به سیر آفاق و انفس مشغول شو! بیشک با دست پُر بازخواهی گشت.
ـ اما... کارم... فرزندانم... پدر و مادر پیرم.
ـ رها کن همۀ این تعلقات را.
ـ چگونه؟!
ـ فرزندان به دست والدین بسپار و والدین به دست فرزندان. خود لباس فقر بپوش و سیر آفاق و انفس کن.
محمدفریدالدین لختی تأمل کرد و بعد سر فرودآورد.
ـ هرچه شما بفرمایید.
چند روز بعد، همراه کاروان از دروازۀ شهر بیرون رفت؛ درحالیکه صدای «مراد» در گوشش زنگ میزد:
ـ برو تا به شناخت انسان برسی. برو تا به پست و بلند روحش پی ببری. برو تا با تجاربی نو برگردی.
zahra.n
سپهر معرفت، خورشید انور
امیرالمؤمنین، کرّار صفدر
امام مطلق ارباب بینش
به دانش آفتاب آفرینش
و یا:
امامی، کو امامت را حَسَن بود
حَسَن آمد که جمله حُسن ظن بود
همه حُسن و همه خُلق و همه حِلم
همه لطف و همه جود و همه علم
دل پرنور او در پای دین بود
دو موی او، دوشَت عنبرین بود
لبش قائممقام حوض کوثر
که بودی چشمۀ نوش پیمبر
چنان نوشی به...
zahra.n
سال ۶۱۷ هجری بود؛ سال خون و عطش؛ سال هجوم و هلاک؛ سال بد و ویرانی. فتنۀ سراسری چنگیز آغاز شده بود. خون بود و آتش و دود. سرداری از مغولان در نیشابور به قتل رسیده بود. سرداری که، از بداقبالی مردم نیشابور، داماد چنگیز بود. پس نقشۀ حمله و ویرانی شهر کشیده شد. آمدند، سوزاندند، ویران کردند، به آب بستند و رفتند. مغولان تنها چهل هنرمند را از بین هنرمندان وقت به اسیری گرفتند تا به ترکستان بفرستند. شیخمحمدفریدالدین عطار با پشت خمیده، محاسن سپید و موهای بلندِ رها، یکی از این افراد بود.
zahra.n
حجم
۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
حجم
۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۸ صفحه
قیمت:
۲۶,۰۰۰
۱۳,۰۰۰۵۰%
تومان