لحظهٔ عملیات از راه میرسید. از اینکه وضعیت پایم موجب شده بود نتوانم آن طور که شاید و باید در خط حضور داشته باشم، ناراحت بودم. وقتی با تانکر به بچههای عملیاتی و خطشکن آب میرساندم، شور و شوق را در چهرههایشان میدیدم. انگار به بزرگترین آرزوی زندگیشان رسیده بودند.
"Shfar"
وقتی یکی از پاسدارها به اسم رفیع مخوفی اصل مرا دید، گفت: «سید! دعای تو قبول میشود. از خدا بخواه در همین عملیات شهید بشوم.» به شوخی گفتم: «از خدا میخواهم به تو صد سال عمر بدهد.» از دستم ناراحت شد و گفت: «تو چه جور دوستی هستی. به شهادت من حسودیات میشود.» برای آن حرف سه روز با من صحبت نکرد.
"Shfar"
مادرم تلفنی با یکی دو جا صحبت کرد و خاله و دایی و چند نفر از فک و فامیل آمدند دیدنم. ناهار ماندند پیش ما و از حال و هوای جبهه پرسیدند. به شوخی گفتند من با قد و قواره کوچکم آنجا چه کار میکردم. گفتم هر کاری بقیه میکردند من هم میکردم.
امیرحسین