ما آبستنِ اميدِ فراوان بودهايم؛
دريغا كه به روزگار ما
كودكان
مرده به دنيا میآيند!
رهگذر
و عشق
سوء تفاهمی است
كه با «متأسفم» گفتنی فراموش میشود
pejman
زخم گُلميخها
كه به تيشهی سنگين
ريشهی درد را در جانِ عيساهای اندوهگينمان به
فرياد آورده است
در خاطرههای مادرانهی ما به چرك اندر نشسته
و فرياد شهيدشان
به هنگامی كه بر صليبِ نادانی خلق
مصلوب میشدند:
«ــ ای پدر اينان را بيامرز
چرا كه خود نمیدانند
كه با خود چه میكنند!»
رهگذر
و غيبتها و تخمه شكستن
به انتظار پرده كه بالا رود
همراه جنازهيی
كه تهمت زيستن بر خود بسته بود
از آن پيشتر كه بميرد.
عصر كثيفترينِ دندانها
در خندهيی
و مستأصلترينِ نالهها
در نوميدی.
رهگذر
عصری كه مردانِ دانش
اندوه و پلشتی را
با موشكها
با اعماق خدا میفرستند
و نان شبانه فرزندان خود را
از سربازخانهها
گدايی میكنند،
و زندانها انباشته از مغزهايیست
كه اونيفورمها را وهنی به شمار آوردهاند،
چرا كه رسالت انسان
هرگز اين نبوده است
هرگز اين نبوده است!
رهگذر