بالاخره تعطیلات تابستانی شروع شد. یوستوس سرحال و خوشحال روی دوچرخه نشسته بود و رکاب میزد.
در آنموقع از روز، در خیابان اصلی ماشینها رفتوآمد نمیکردند و او برای دوچرخهسواری، تمام عرض خیابان را در اختیار داشت. او سوت میزد و با دوچرخهی قراضهاش به اینطرف و آنطرف میرفت. هرازگاهی بادی ملایم و گرم از سوی اقیانوس، صورتش را نوازش میکرد. یوستوس سه کیلومتر در جادهی اصلی پیش رفت و بعد از آن خارج و وارد راهی خاکی و پر دستانداز شد و کمی بعد در بین درختچههای خودروی جنگلی و بوتههای خشک غیبش زد. سروصورتش از عرق خیس بود ولی باید در چند متر آخر آن کورهراه خاکی، دوچرخهاش را هل دهد و جلو ببرد.
Arefeh