
بریدههایی از کتاب احتمالاً گم شدهام
۳٫۶
(۸۸)
من به گذشته فکر میکنم و میدانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر میکنم.
بابونه
لازم نیست فرزندی بهدنیا بیاوری تا احساس مادری کنی، بههر حال وقتی زنی، فیالنفسه مادری...
زهرا۵۸
خودم بهم میگوید: «شاید در این لحظه مهمترین چیز روی کرهٔ زمین من باشد.»
تئاتر
فکر میکنم انگار خستهام، انگار این خستگی مال امروز و دیروز نیست، انگار این خستگی مال امسال و پارسال نیست...
دردونه
«فکر، فکر، فکر، همیشه فکر یک چیز بیشتر از خود آن چیز آزارم میدهد.
Mahi
توی دلم میگویم تغییر میدهم، تغییر میدهم، حتا اگر این تغییر هم تقدیر باشد.
aware consciousness
دستهای کوچکش را حلقه میکند دور گردنم، سرم را فرو میکنم توی گودی گردنش، بوی جان میدهد...
ن. عادل
یکهو میایستم، و زل میزنم به خودم توی آن آینهٔ فلانفلانشده، و زل میزنم به این آدمی که گم شده است، گم شده است توی آن آسمان سیاه پرستاره...
.ً..
فکر میکنم کاش میشد گذشته را با یک نفس عمیق قورت داد و برای همیشه خوردش...
Zahra_HA
زنها وقتی میفهمند دارند پیر میشوند که زنهای جوانتر از خودشان را میبینند.
Zahra_HA
دکتر پرسید: «چرا با ترسهات اینقدر سر جنگ داری؟ چرا ترسهات را نمیپذیری و باهاشان به صلح نمیرسی؟ آنوقت شاید کمی دست از سرت بردارند.»
دلم میخواست دهانم را کج کنم و سؤال خودش را تکرار کنم، چرا ترسهات را نمیپذیری و باهاشان به صلح نمیرسی... چرا؟ چرا؟ چرا؟ اگر میدانستم چرا که دیگر اینجا چه غلطی میکردم؟
منکسر
گفتم: «آخر دوتا دختر تنها...»
گفت: «اگر دوتا هستیم که دیگر تنها نیستیم.»
کتابخوار
چهقدر دلم نمیخواهد کسی را ببینم، حتا برای یک دقیقه، حتا برای نیمدقیقه، حتا برای...
شِیداتَرین
دکتر گفت: «نگران نباشید، آدمهای درونگرا بیشتر کلیات بیرون از خودشان را میبینند نه جزئیات را.»
تئاتر
دکتر گفت: «نباید اینقدر به گذشته فکر کنی.»
نباید، نباید، بیخود نبود که کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم این دکترهای روانشناس یا فکر میکنند آدم هیچی نمیداند یا فکر میکنند اگر میداند خب پس باید کارهاش دست خودش باشد. مثلا اگر میدانی نباید اینقدر به گذشته فکر کنی، فکر نکن دیگر، و اگر نمیدانی نباید اینقدر به گذشته فکر کنی، بدان و بعد فکر نکن دیگر. بههمین راحتی. یکی نیست بگوید آقا من به گذشته فکر میکنم و میدانم نباید به گذشته فکر کنم و باز هم به گذشته فکر میکنم.
Mahi
خوشحالم که بچهام پسر است و دختر نیست. خوشحالم که نمیخواهد سیندرلا یا زیبای خفته باشد، نمیخواهد منتظر باشد تا شاهزادهای روی اسب سفیدش بیاید و نجاتش بدهد. پسرم میخواهد سوپرمن باشد یا اسپایدرمن، میخواهد شجاع و قوی باشد، میخواهد پرواز کند و با قدرتش دنیا را از دست دشمنها و آدمهای بد نجات بدهد.
زهرا۵۸
تصور اینکه کسی آنجا دارد دنبالم میگردد قشنگتر از این است که پیدام کرده باشد...
Ailin_y
لازم نیست فرزندی بهدنیا بیاوری تا احساس مادری کنی، بههر حال وقتی زنی، فیالنفسه مادری...
تئاتر
تغییر میدهم، تغییر میدهم، حتا اگر این تغییر هم تقدیر باشد.
زهرا۵۸
همیشه بودنش بهتر از نبودنش بود، بودنش با تمام عذابی که از دستش میکشیدم و شاید با تمام عذابی که از دست خودم میکشیدم...
دردونه
فکر میکنم دارد خوش میگذرد، مهم نیست که کوتاه است، مهم این است که دارد خوش میگذرد، کافی است آدمها با آدمها کمی راحت باشند، کافی است آدمها با آدمها کمی خودشان باشند تا خوش بگذرد
SaNaZ
چهقدر دلم نمیخواهد کسی را ببینم، حتا برای یک دقیقه، حتا برای نیمدقیقه،
زهرا۵۸
یکآن از فکر اینکه گندم کنکور قبول شود و از آن شهر برود و من دوباره همانجا تنها بمانم، بند دلم پاره شد...
بیلبرد بزرگی پر از رنگ آبی آسمانی، وسطش نوشته: هیچکس تنها نیست، همراه اول...
زهرا۵۸
«کار ما دیگر کار دل نیست، کار عقل است، ماها باید عاقل باشیم.»
زهرا۵۸
این هم از دل من که انگار برفپاککنهاش خراباند، که انگار مثل اسفنجی آبکشیده خیس و سنگین است
دردونه
فکر میکنم اگر الان معدهٔ مغزم برای هضم پانزده سال پیش اینقدر مشکل دارد، وقتی زمانی برسد که باید بگویم سی سال پیش یا چهل سال پیش... «اوه اوه اوه، پس قرار است از آن پیرزنهای عقدهای غرغرو هم بشوی.»
دردونه
لازم نیست فرزندی بهدنیا بیاوری تا احساس مادری کنی، بههر حال وقتی زنی، فیالنفسه مادری...
Moony
به صفحهٔ موبایلم نگاه میکنم، به اسم منصور، از اینکه ول کن نیست خوشم میآید و از اینکه خوشم میآید بدجوری بدم میآید.
زهرا۵۸
احساس میکنم دارد خوش میگذرد. فکر میکنم به جهنم که زمانش کوتاه است، مهم این است که دارد خوش میگذرد هر چند کوتاه باشد
الناز
نفس میکشم، هوایی نیست، نفس میکشم، هوایی نیست، نفس میکشم، هوایی...
.ً..
حجم
۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۹۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۸۸,۰۰۰
تومان