بریدههایی از کتاب قصههای جزیره (جلد اول: دختر قصهگو)
۴٫۳
(۹۲)
دن پرسید: «چرا همه توی قصهها خوشقیافهاند؟ چرا هیچ قصهای دربارهٔ آدمهای زشت نیست؟»
فیلیسیتی گفت: «شاید برای زشتها هیچ ماجرایی پیش نمیآید.»
ناهید
اگر صداها رنگ داشتند، مال او چیزی شبیه به رنگینکمان بود
میـمْ.سَتّـ'ارے
فیلیسیتی مصرانه گفت: «زیاد که دعا نمیخوانی.»
پیتر جواب داد: «اگر زیاد مزاحم خدا نشوم، احتمال اینکه به حرفهایم گوش بدهد بیشتر است.»
ناهید
جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست
میـمْ.سَتّـ'ارے
بعد او سر حرف را باز کرد: «صبح به خیر.»
تا آنموقع چنین صدایی به گوشمان نخورده بود. هرگز، در تمام عمرم صدایی شبیه به آن را نشنیده بودم. نمیتوانم توصیفش کنم. میشود بگویم شفاف بود، میشود بگویم دلنشین بود، میشود بگویم زنگدار و آهنگین بود و البته شاید همهٔ اینها درست باشند، اما هیچ تصور درستی از کیفیت منحصربهفرد صدای دختر قصهگو به شما نمیدهند.
اگر صداها رنگ داشتند، مال او چیزی شبیه به رنگینکمان بود. به کلمات جان میداد. آنچه به زبانش میآمد تبدیل به موجودی جاندار میشد و دیگر یک گفته یا عبارت لغوی محض نبود
Emily
تا زندگی هست، امید هم هست
میـمْ.سَتّـ'ارے
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
"Shfar"
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
soniya
نابغهها هیچوقت نمیتوانند توضیح بدهند که چطور کار میکنند. اگر بتوانند پس نابغه نیستند و دختر قصهگو هم نبوغ خاصی داشت.
StarShadow
معلوم است که احساس همهٔ ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود میکنند "تغییر میکند." خود من هیچوقت آن موجود بیرحمی را که برای اولین بار به من گفت، "کسی به اسم بابا نوئل وجود ندارد،" نمیبخشم.
او پسربچهای بود که از خود من فقط سه سال بزرگتر بود و شاید الان یک عضو مفید جامعه باشد و اطرافیانش عاشقش باشند، ولی احساسی که من همیشه به او خواهم داشت فرق میکند!
StarShadow
معلوم شد پیتر و دختر قصهگو خوابهای ترسناکش را مدیون خوردن چیزهای سنگین و دیرهضمِ قبل از خواب هستند. البته عمه اولیویا چیزی از این موضوع نمیدانست. او فقط اجازه داده بود قبل از خواب یک شام سبک بخورند. ولی دختر قصهگو در طول روز تنقلات مختلفی را از سردخانه به طبقهٔ بالا منتقل میکرده و نصفش را هم به پیتر میداد و نتیجهاش هم دیدن صحنههایی بود که همهمان را از تکوتا انداخته بود
Emily
فیلیسیتی مصرانه گفت: «زیاد که دعا نمیخوانی.»
پیتر جواب داد: «اگر زیاد مزاحم خدا نشوم، احتمال اینکه به حرفهایم گوش بدهد بیشتر است.»
کتاب باز
فیلیسیتی گفت: «بهتر است آدم بداند تا اینکه تصور کند.»
دختر قصهگو فوری گفت: » نه، نیست. وقتی یک چیزی را میدانی باید به واقعیت بچسبی، ولی وقتی تصورش میکنی هیچ مانعی برای تصورت وجود ندارد.»
parisa_msi
وجدان سارا همیشه او را به خاطر انجام دادن کارهایی که میداند مورد تأیید مادرش نیست، عذاب میدهد، ولی هیچوقت جلوی انجام دادنشان را نمیگیرد. فقط لذتش را کم میکند.
بانو کُردلیا در ویندی پاپلرز
احساس همهٔ ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود میکنند "تغییر میکند."
Dayana
«هیچ تعجبی ندارد که نمیتوانیم از کار بزرگترها سردربیاوریم؛ چون خودمان تا حالا بزرگتر نبودهایم، ولی آنها که بچه بودهاند. نمیفهمم چرا ما را درک نمیکنند!
melikar
از تخت بیرون آمدیم و لباس پوشیدیم. دن را هم بیدار نکردیم. خوابش هنوز عمیق بود، دهانش کاملاً باز مانده و روتختیاش را با لگد، روی زمین پخش کرده بود. کلی با فیلیکس کلنجار رفتم تا از خیر فرو بردن تیله توی دهان باز و وسوسهانگیز بگذرد.
سپیده
فیلیسیتی فیلسوفانه گفت: «ناسزا استخوان نمیشکند.»
سیسیلی گفت: «ولی احساساتت را جریحهدار میکند
کتاب باز
«خیلیخیلی وقت پیش، یک قبیلهٔ سرخپوست کنار رودخانهٔ نووااسکوشا زندگی میکردند. یکی از قهرمانهای جوان این قبیله آکادی نام داشت. او بلندترین، شجاعترین و خوشقیافهترین جوان قبیله بود... .»
دن پرسید: «چرا همه توی قصهها خوشقیافهاند؟ چرا هیچ قصهای دربارهٔ آدمهای زشت نیست؟»
فیلیسیتی گفت: «شاید برای زشتها هیچ ماجرایی پیش نمیآید.»
دن گفت: «فکر میکنم آنها هم به اندازهٔ خوشقیافهها جالباند.»
شیلا در جستجوی خوشبختی
تا زندگی هست، امید هم هست،
Hasti
دختر قصهگو
قصه های جزیره
جلد اول
نویسنده: ال. ام. مونتگومری
مترجم: سارا قدیانی
انتشارات قدیانی
سپیده
دختر قصهگو با دلخوری گفت: «هیچ تعجبی ندارد که نمیتوانیم از کار بزرگترها سردربیاوریم؛ چون خودمان تا حالا بزرگتر نبودهایم، ولی آنها که بچه بودهاند. نمیفهمم چرا ما را درک نمیکنند!
parisa_msi
ما هم باغ را به فراموشی سپردیم و به طرفش رفتیم؛ چون میدانستیم او باید دختر قصهگو باشد و آن ژست شاد و باوقارش چنان جذبهای داشت که نمیشد نادیدهاش گرفت.
همانطور که به او نزدیکتر میشدیم آنقدر برای دیدنش هیجان داشتیم که حجب و حیای اول آشنایی یادمان رفت و خیرهاش شدیم: نه، خوشگل نبود. قدش نسبت به چهارده سال سنش بلند بود و قامت صاف و کشیدهای داشت و حلقهٔ موهای نرم و قهوهایرنگی صورت سفید و درازش را ـ که زیادی سفید و دراز بود ـ قاب گرفته بود. بالای هر گوش قسمتی از موهایش را با روبانی از گل سرخ، مهار کرده بود. دهان منحنیشکل و بزرگش به سرخی گل خشخاش بود و چشمهای عسلی الماسگونه و براقی داشت، اما به نظر ما خوشگل نیامد.
...
فیلیسیتی با لحن متعجبی گفت: «خب، چون همهٔ هنرپیشهها آدمهای شروری هستند، ولی شرط میبندم دختر قصهگو بهمحض اینکه بتواند، میرود و یکی از آنها میشود. پدرش حمایتش میکند. آخر او یک هنرمند است.»
ازقرارمعلوم فیلیسیتی فکر میکرد هنرمندها و هنرپیشهها و افراد مثل آنها همه از یک قماشاند.
سیسیلی گفت: «عمه اولیویا میگوید دختر قصهگو دلرباست.»
چه صفت درستی! من و فیلیکس فوری متوجه شدیم چقدر بهجا گفته. بله، دختر قصهگو دلربا بود و بهترین توصیف ممکن بود.
...
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
❤︎𝕒𝕧𝕒❤︎
یادت هست یکبار جولیا چقدر کفری شد که ادورد برایش دعا کرد خداوند او را از عادت پوچ و مغرورانهٔ آواز خواندن بازدارد؟
Dayana
دختر قصهگو گفت: «ببینید، او نمیتواند بلایی سرمان بیاورد. شاید بیادبی کند، ولی این هم بهجز خودش به کس دیگری آسیب نمیزند.»
فیلیسیتی فیلسوفانه گفت: «ناسزا استخوان نمیشکند.»
سیسیلی گفت: «ولی احساساتت را جریحهدار میکند.
شیلا در جستجوی خوشبختی
سیبهای گلابیشکل و کوچک و تیرهای که مال یکی از درختهای عمو استفن بود، بیشتر از بقیه مورد علاقهٔ ما بودند و بعد از آنها سیبهای آبدار و زرد و خوشمزهٔ عمه لوئیزا. درضمن ما عاشق سیبهای درشت و شیرین هم بودیم. آنها را به هوا میانداختیم تا محکم زمین بخورند و آنقدر این کار را تکرار میکردیم تا له شوند و به مرز ترکیدن برسند. بعد آبشان را میمکیدیم ـ آبی شیرینتر از جویبارهای شیر و عسل!
گاهی آنقدر کار میکردیم تا خورشید زرد در فاصلهای دور، سرد و کمرنگ میشد و غروب میکرد و برجهای فلکی پاییز، بالای سرمان میدرخشیدند.
Emily
آقای کمپبل گفت: «جدولضرب را از حفظ بخوان.»
خشکمان زد. آقای کمپبل هم خیلی عجیب بود. مثلاً که چی که میخواست جدولضرب را بشنود؟ حتی دختر قصهگو هم تعجب کرد. بااینحال از یک، یکی شروع کرد و تا دوازده، دوازده تا ادامه داد. بدون مکث پیش میرفت ولی سر هر ضربی صدایش آهنگ تازهای به خود میگرفت. انگار جدولضرب جدیدی به گوشمان میخورد. طوری در پاسخ "سهسهتا" میگفت "نه تا" که انگار مطلب خارقالعادهای را تعریف میکرد و جواب "پنجششتا" تقریباً اشک به چشممان آورد و "هفتهشتتا" بسیار غمانگیز و دلهرهآور بود و "دوازدهدوازدهتا" آوایی همچون شیپور پیروزی داشت.
آقای کمپبل به نشانهٔ رضایت سر تکان داد و گفت: «میدانستم میتوانی. یکبار در کتابی چشمم به این جمله افتاد بود که "صدایش حتی به جدول ضرب هم روح میداد." همینکه صدای تو را شنیدم فهمیدم جنس صدای تو هم از همان نوع است. قبلاً چنین چیزی باورم نمیشد، ولی الان باور کردم.»
Emily
جایی به نام سرزمین پریان وجود دارد، ولی فقط بچهها میتوانند وارد آن شوند، ولی آنها نمیدانند که آنجا سرزمین پریان است تااینکه بزرگ میشوند و وقتی این را میفهمند، دیگر راه ورود یادشان نمیآید. و این تراژدی زندگی است. در آن روز، دروازههای بهشت پشت سرشان بسته میشود و دورهٔ طلایی به پایان میرسد. ازآنبهبعد باید روزهایی معمولی را در شرایطی معمولی سپری کنند. فقط افراد اندکی که قلبشان کودک میماند، میتوانند آن جادهٔ گمشده و رؤیایی را دوباره بیابند و اینان فراتر از جسمشان هستند. اینها و فقط اینها هستند که میتوانند از سرزمینی که زمانی در آن میزیستهایم و برای همیشه از آن اخراج شدهایم، بشارتهایی به ما بدهند. مردم عادی به آنها لقب خواننده، شاعر، هنرمند و قصهگو میدهند، ولی اینها همانهایی هستند که هرگز راه ورود به سرزمین پریان را از یاد نبردهاند.
Dayana
حجم
۲۴۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۲۴۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان