دن پرسید: «چرا همه توی قصهها خوشقیافهاند؟ چرا هیچ قصهای دربارهٔ آدمهای زشت نیست؟»
فیلیسیتی گفت: «شاید برای زشتها هیچ ماجرایی پیش نمیآید.»
ناهید
فیلیسیتی مصرانه گفت: «زیاد که دعا نمیخوانی.»
پیتر جواب داد: «اگر زیاد مزاحم خدا نشوم، احتمال اینکه به حرفهایم گوش بدهد بیشتر است.»
ناهید
اگر صداها رنگ داشتند، مال او چیزی شبیه به رنگینکمان بود
میـمْ.سَتّـ'ارے
جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست
میـمْ.سَتّـ'ارے
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
soniya
بعد او سر حرف را باز کرد: «صبح به خیر.»
تا آنموقع چنین صدایی به گوشمان نخورده بود. هرگز، در تمام عمرم صدایی شبیه به آن را نشنیده بودم. نمیتوانم توصیفش کنم. میشود بگویم شفاف بود، میشود بگویم دلنشین بود، میشود بگویم زنگدار و آهنگین بود و البته شاید همهٔ اینها درست باشند، اما هیچ تصور درستی از کیفیت منحصربهفرد صدای دختر قصهگو به شما نمیدهند.
اگر صداها رنگ داشتند، مال او چیزی شبیه به رنگینکمان بود. به کلمات جان میداد. آنچه به زبانش میآمد تبدیل به موجودی جاندار میشد و دیگر یک گفته یا عبارت لغوی محض نبود
Emily
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
"Shfar"
تا زندگی هست، امید هم هست
میـمْ.سَتّـ'ارے
نابغهها هیچوقت نمیتوانند توضیح بدهند که چطور کار میکنند. اگر بتوانند پس نابغه نیستند و دختر قصهگو هم نبوغ خاصی داشت.
StarShadow
همهٔ قشنگی زمستان به این است که باعث میشود قدر بهار را بدانیم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے