بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو) | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو)

بریده‌هایی از کتاب قصه‌های جزیره (جلد اول: دختر قصه‌گو)

۴٫۳
(۹۰)
دن پرسید: «چرا همه توی قصه‌ها خوش‌قیافه‌اند؟ چرا هیچ قصه‌ای دربارهٔ آدم‌های زشت نیست؟» فیلیسیتی گفت: «شاید برای زشت‌ها هیچ ماجرایی پیش نمی‌آید.»
ناهید
فیلیسیتی مصرانه گفت: «زیاد که دعا نمی‌خوانی.» پیتر جواب داد: «اگر زیاد مزاحم خدا نشوم، احتمال اینکه به حرف‌هایم گوش بدهد بیشتر است.»
ناهید
اگر صداها رنگ داشتند، مال او چیزی شبیه به رنگین‌کمان بود
میـمْ.سَتّـ'ارے
جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست
میـمْ.سَتّـ'ارے
بعد او سر حرف را باز کرد: «صبح به خیر.» تا آن‌موقع چنین صدایی به گوشمان نخورده بود. هرگز، در تمام عمرم صدایی شبیه به آن را نشنیده بودم. نمی‌توانم توصیفش کنم. می‌شود بگویم شفاف بود، می‌شود بگویم دل‌نشین بود، می‌شود بگویم زنگ‌دار و آهنگین بود و البته شاید همهٔ اینها درست باشند، اما هیچ تصور درستی از کیفیت منحصربه‌فرد صدای دختر قصه‌گو به شما نمی‌دهند. اگر صداها رنگ داشتند، مال او چیزی شبیه به رنگین‌کمان بود. به کلمات جان می‌داد. آنچه به زبانش می‌آمد تبدیل به موجودی جاندار می‌شد و دیگر یک گفته یا عبارت لغوی محض نبود
Emily
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
soniya
تا زندگی هست، امید هم هست
میـمْ.سَتّـ'ارے
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
"Shfar"
نابغه‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند توضیح بدهند که چطور کار می‌کنند. اگر بتوانند پس نابغه نیستند و دختر قصه‌گو هم نبوغ خاصی داشت.
StarShadow
همهٔ قشنگی زمستان به این است که باعث می‌شود قدر بهار را بدانیم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
معلوم است که احساس همهٔ ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود می‌کنند "تغییر می‌کند." خود من هیچ‌وقت آن موجود بی‌رحمی را که برای اولین بار به من گفت، "کسی به اسم بابا نوئل وجود ندارد،" نمی‌بخشم. او پسربچه‌ای بود که از خود من فقط سه سال بزرگ‌تر بود و شاید الان یک عضو مفید جامعه باشد و اطرافیانش عاشقش باشند، ولی احساسی که من همیشه به او خواهم داشت فرق می‌کند!
StarShadow
معلوم شد پیتر و دختر قصه‌گو خواب‌های ترسناکش را مدیون خوردن چیزهای سنگین و دیرهضمِ قبل از خواب هستند. البته عمه اولیویا چیزی از این موضوع نمی‌دانست. او فقط اجازه داده بود قبل از خواب یک شام سبک بخورند. ولی دختر قصه‌گو در طول روز تنقلات مختلفی را از سردخانه به طبقهٔ بالا منتقل می‌کرده و نصفش را هم به پیتر می‌داد و نتیجه‌اش هم دیدن صحنه‌هایی بود که همه‌مان را از تک‌وتا انداخته بود
Emily
فیلیسیتی مصرانه گفت: «زیاد که دعا نمی‌خوانی.» پیتر جواب داد: «اگر زیاد مزاحم خدا نشوم، احتمال اینکه به حرف‌هایم گوش بدهد بیشتر است.»
کتاب باز
«نباید یادمان برود از خدا به خاطر خوب کردن پیتر تشکر کنیم.» دن گفت: «به نظر تو پیتر به‌هرحال خوب نمی‌شد؟» سیسیلی با اضطراب شدیدی گفت: «وای دن، چی باعث می‌شود تو چنین سؤال‌های عجیبی بپرسی؟» دن گفت: «نمی‌دانم. یکهو به ذهنم می‌رسد. البته حتماً امشب بعد از دعا از خدا تشکر می کنم. کار درست، همین است.»
fariba
وجدان سارا همیشه او را به خاطر انجام دادن کارهایی که می‌داند مورد تأیید مادرش نیست، عذاب می‌دهد، ولی هیچ‌وقت جلوی انجام دادنشان را نمی‌گیرد. فقط لذتش را کم می‌کند.
بانو کُردلیا در ویندی پاپلرز
"جاده را واقعاً دوست دارم؛ چون همیشه در حیرتی که انتهایش چیست."
𝔏𝔦𝔪𝔬𝔬
فیلیسیتی گفت: «بهتر است آدم بداند تا اینکه تصور کند.» دختر قصه‌گو فوری گفت:‌ » نه، نیست. وقتی یک چیزی را می‌دانی باید به واقعیت بچسبی، ولی وقتی تصورش می‌کنی هیچ مانعی برای تصورت وجود ندارد.»
parisa_msi
«هیچ تعجبی ندارد که نمی‌توانیم از کار بزرگ‌ترها سردربیاوریم؛ چون خودمان تا حالا بزرگ‌تر نبوده‌ایم، ولی آنها که بچه بوده‌اند. نمی‌فهمم چرا ما را درک نمی‌کنند!
melikar
احساس همهٔ ما نسبت به کسانی که تخیلاتمان را نابود می‌کنند "تغییر می‌کند."
Dayana
فیلیسیتی فیلسوفانه گفت: «ناسزا استخوان نمی‌شکند.» سیسیلی گفت: «ولی احساساتت را جریحه‌دار می‌کند
کتاب باز

حجم

۲۴۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

حجم

۲۴۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۷۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۷صفحه بعد