درِ سنگین را هُل دادم و باز کردم و رفتم توی کتابخانه. هوای کتابخانه مثلِ هوای هیچ جای دیگری نیست.
آفتاب
یک وقتهایی همین که نبردی را میبازی، دیگر برایت مهم نیست آن مبارزه را ادامه بدهی. این واکنش به خاطر ترسو بودن تو نیست، به این خاطر است که قدرت تشخیص پیدا کردهای و متوجه میشوی کی باید مبارزه را تمام کنی.
بلاتریکس لسترنج
این هم چیزِ عجیبِ دیگری دربارهٔ کتابخانه. وقتی شما در کتابخانه هستید به نظر میرسد زمان به سرعت برق و باد میگذرد.
آفتاب
اینکه تو کسی را داشته باشی که اینقدر دوستت داشته باشد و فکر کند هرچه میگویی حقیقت است، بهشتی است برای یک دروغگو.
Amin 13
وقتی شما در کتابخانه هستید به نظر میرسد زمان به سرعت برق و باد میگذرد.
Yousef
مردن، غمانگیز و ناراحتکننده نیست. مگر اینکه آدم زجر بکشد و واقعاً ذرهذره بمیرد. مامان من آنقدر سریع و بدون درد مرد که حتی وقت نداشت چشمهایش را ببندد. حتی آنقدر وقت نداشت که صورتش را شبیه آدمهایی بکند که درد دارند
1976
قانون شمارهٔ ۱۱۸
ناچاری به بزرگترها چیزی بدهی که آنها فکر کنند با استفاده از آن و دور انداختنش میتوانند تو را اذیت کنند. اینطوری ممکن است چیزی راکه واقعاً دوست داری دور نیندازند. مگر اینکه دیوانه باشند یا یک احمق واقعی که چیزی نمیفهمند.
Amin 13
قانون شمارهٔ ۲۸
رفت= مرد!
نمیدانم چرا آدمبزرگها نمیتوانند بگویند کسی مرده. فکر میکنند بهتر است بگویند "رفته".
بلاتریکس لسترنج
گفتم: «باد، نه بادی.»
ن. عادل
ـ یادت میآید وقتی برای اولین بار فهمیدی او رفته، چه حالِ بدی داشتی، نه؟
ـ بله خانم.
چون هنوز هم همان حس را دارم.
Tiyana