بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خداحافظ سالار | طاقچه
تصویر جلد کتاب خداحافظ سالار

بریده‌هایی از کتاب خداحافظ سالار

امتیاز:
۴.۸از ۶۱۶ رأی
۴٫۸
(۶۱۶)
شمع افروخت و پروانه در آتش گُل کرد می‌توان سوخت اگر امر بفرماید عشق فاضل افضل
آیه
رو کرد به دخترم زهرا گفت: «وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمهٔ زهرا کمک بخواید. گره‌های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن.»
hunter
«حاج‌قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم.»
جیمی جیم
حاج‌قاسم هم آخرین بار که سری به ما زد، وقتی داشت از اهمیت کار حسین برایمان می‌گفت، سربسته توضیح داد: «ما تو جنگ خودمون به معنی واقعی فرماندهی می‌کردیم، یه لشکر پشت سرمون بود. با توجه به وجود اونا، برنامه‌ریزی می‌کردیم و می‌جنگیدیم؛ اما تو سوریه قضیه خیلی متفاوته، فرماندهی که نیرو نداشته باشه و تو دیار غربت باشه فقط خدا از غربتش خبر داره.»
"Shfar"
محل نماز جمعه در استادیوم ورزشی بمباران شده بود. آن روز بیش از ۱۲۰ زن و بچه که روی سجادهٔ نماز نشسته بودند، قطعه‌قطعه شدند.
مهدی بخشی
کوله‌پشتی‌هایشان، عکس حاج‌قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این‌همه شوروشعور، هر زائری را به عمق تاریخ می‌برد و با کاروان اسیران کربلا، همراه می‌کرد.
جیمی جیم
مگر می‌شود دشمنانی این‌چنین وقیح را در نزدیکی حرم ناموس علی دید و یک‌جا نشست؟!
مهدی بخشی
دلم برا جوونای مسلحی که فکر می‌کنن، در راه خدا و پیغمبر جهاد می‌کنن، می‌سوزه. با اینکه اسلحه دست گرفتن و از توی همین خونه‌ها ما رو می‌زنن، اما من راه برگشت رو براشون بسته نمی‌بینم. اونا ابزار و وسیله‌ان توی دست مفتی‌های وهابی که این فکر پلید رو تولید کردن. به همین دلیل همیشه به این پهلوون پنبه‌ها می‌گم مسلحین، نه تکفیری.
:)
توی اتاق عمل به جراح‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده، بعد از عمل وقتی دید مردم رشت، برای عیادتش به‌زحمت می‌آن و می‌رن، گفت راضی به‌زحمت مردم نیستم. ببریدم اهواز
F313
با خودم مدام می‌گفتم: «امان از دل زینب، امان از... .» هربار که این جمله را تکرار می‌کردم، امید داشتم که این دیگر آخرین جمله‌ام باشد اما نمی‌شد! خواستم تا روی پا بلند شوم و به سمت ضریح خانمی که خیلی غریب بود، بِدوم امّا جان در تنم نداشتم. گنبد زخمی، از پشت پرده‌های اشک، نور به چشمانم می‌پاشید و مثل کهربا مرا به سمت حرم می‌کشید. به زحمت به آستانهٔ حرم نزدیک شدم.
مهدی بخشی
«چرا اینجا این اندازه غمناکه؟!» حسین گفت: «چون وجب‌به‌وجب این زمین، خون شهیدی ریخته شده و به‌خاطر همین خون‌ها، مقدس‌ترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این شهدا بخواهید، مطمئن باشید برآورده به‌خیر می‌کنند.»
F313
ما او را برای خودمان می‌خواستیم، و او خودش را برای خدا.
F313
تو جبهه هیچ کاری مقدم بر نماز اوّل وقت نیست.
آیه
امثال حسین، توی این غربت، شب و روزشون برای تحقق آرمان‌های امام، انقلاب، شهدا و رهبری یکی شده امّا تو کشور، بعضی‌ها به‌جای پرداختن به مشکلات مردم، اسباب دلسردی‌شون رو فراهم می‌کنن
آیه
خندید «به سرم؟! سرم را که سال‌هاست به خدا سپرده‌ام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاورده‌ام.»
مهدی بخشی
می‌شنیدم که مادرم می‌گفت: «داماد من حسینه. حسین همه جوره، تیکهٔ تن ماست.» و پدرم جواب می‌داد «حسین پسر خوبیه، خواهرزادمه، بزرگش کردم، هیچ مشکلی نداره، امّا دست‌وبالش خالیه.» و مامانم صدایش را بلندتر می‌کرد «دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می‌ارزه
hunter
«یعنی می‌شه سر ما هم مثل اون غلام سیاه، روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی می‌شه؟....»
F313
«می‌دونید اینا کی ان؟» منتطر بودیم که بگوید تک‌تیراندازهای جیش‌الُحر یا یک گروه مسلح دیگر هستند اما به جای این اسم‌ها گفت: «اینا باقی‌مونده‌های لشکر عمر سعد و شمرن! امروز قناصه دست‌شون گرفتن و می‌خوان خودشون رو برسونن به حرم! حتی اسم گردان تک‌تیراندازشون رو هم گذاشتن، گردان حرمله!»
آیه
حسین بی‌مقدمه گفت: «باید برای وهب، زن بگیریم.» پرسیدم: «درخواست وهبه یا شما؟» گفت: «نباید بذاریم جوون بیاد و بگه زن می‌خوام، اگرچه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرف‌هاشو می‌زنه، امّا تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد منه.»
hunter
«زینب‌جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیزم را، تکیه‌گاه یک عمر زندگی‌ام را.»
F313
گوشه‌اش نوشته بود؛ من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سَرَم میل بریدن دارد
آبرنگ
وهب پسر بزرگم بود که اسمش را حسین انتخاب کرد و دوست داشت من از امّ‌وهب آن شیرزن واقعهٔ عاشورا، الگو بگیرم. حالا در دمشق به این فکر می‌کردم که اگر دفاع از ناموس اهل‌بیت، رسالت حسینیِ حسین است، چه بار سنگینی برای پیامبری آن به‌عهدهٔ من ضعیف خواهد بود! آیا امتحانی مثل امتحان اُمّ‌وهب، قسمت من خواهد بود؟
:)
«روزی زینب کبری (س) قرآن می‌خواند. پدرش علی (ع) رسید و گفت دخترم می‌دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده؟ زینب (س) فرمود: مادرم زهرا همهٔ قصهٔ زندگی‌ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا می‌رود تا اسارت خودم و قرآن می‌خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم.»
ونوشه
و رو کرد به دخترم زهرا گفت: «وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمهٔ زهرا کمک بخواید. گره‌های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن.»
مرتضی ش.
«وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمهٔ زهرا کمک بخواید. گره‌های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن.»
da☾
تو دوران حکومت شاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی می‌کردم. زنم آمریکایی بود. توی اوج راحتی و رفاه بودم تا اینکه توی تمرین آموزشی با چتر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حسابی خونه‌نشین شدم تا اینکه یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکست و یاد ایران و امام رضا افتادم. گفتم آقا می‌شه نظری به من کنی؟ توی این حال‌وهوا خوابم برد. کسی رو تو شمایل یه سید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما. وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی‌ام گفتم می‌خوام برم پیش یه دکتر تو ایران. خنده‌ش گرفت و گفت توی آمریکا با این‌همه متخصص جواب نگرفتی می‌خوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمی‌خوای می‌تونی نیای. از سر کنجکاوی همراهم شد. اومدیم مشهد با یه ویلچر. درست مثل همین صحنه که شما اومده بودید، مثل حالا درِ حرم بسته بود. مثل شما با اصرار رفتیم داخل حرم و به آقا متوسل شدم و گفتم اگه شفا بگیرم یه عمر خادم این حرم می‌شم. وقتی بیرون اومدیم انگشت پاهام روی ویلچر می‌جنبید، بیشتر از همه، خانم آمریکایی‌ام بهت‌زده شده بود. خدا خواست که سرپا شم. اما خیلیا رو می‌شناسم که خدا براشون نوعی دیگه رقم زد.
آیه
تو گرمای بالای ۵۰ درجهٔ آبادان روزه می‌گرفت و کار می‌کرد.
مرتضی ش.
«سنّت قرض‌الحسنه و کمک به امثال اون معلم باشرافتی که برای خرید جهیزیهٔ دخترش، می‌خواست کلیه‌اش رو بفروشه، هیچ منافاتی با صراط شهدا نداره. اتفاقاً اگه بخوایم که شهدا دستمون رو بگیرن باید ما هم از حاجتمندان، دستگیری کنیم.»
F313
پروانه، توی اسلام‌آباد، رزمنده‌های بسیجی، حالی دارند، دیدنی. شب‌ها توی سوله‌ها همه برای نماز شب خواندن بیدارن، درست مثل شب‌های احیای ماه رمضون.
آیه
آن روز حاج‌آقا مجتبی، روضهٔ غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد. حسین آنچه را که حاج‌آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته‌ای برایمان نقل می‌کرد که یک‌باره بغضش ترکید و گفت: «یعنی می‌شه سر ما هم مثل اون غلام سیاه، روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی می‌شه؟....»
آیه

حجم

۱٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۱٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان