شنیده بود از پیشنماز، که چون مرد از چهل سالگی بگذرد و توبه نکند؛ شیطان بر پیشانیش بوسه میزند و میگوید پدرم به قربانت تو دیگر درست نخواهی شد.
sadeghi
غزال زنی جوان بود و بسیار زیبا. نظیر او در آبادیهای آن حول و حوش یافت نمی شد. پس از سالهای کودکی و بازیگوشی و سالهای جوانی و مستی از زیبایی و سپس ازدواج و امیدها و باورها و کار در صحرا و کشتکاری، اینک با وجود سه فرزند دریافته بود گمشدهای دارد. یا حداقل اینکه در زندگی چیزی کم دارد؛ که خود نیز به درستی نمیداند چیست.
sadeghi
اگر پاهای چابک آهو نبودند نمیتوانست از چنگال مرگ بگریزد و همچنان زنده و زیبا بماند. شتاب او، زندگی به او بخشیده است
sadeghi
در این یک ساله نیز چون بار قبل که توبه کرده و شکسته بود، بییار و یاور مانده بود. در تصور عجول خویش، از رفقای هم پیاله رانده و در کنار مؤمنین مسجدی نیز جایی نداشت. تنها مانده بود.
sadeghi