بریدههایی از کتاب لبخند پاریز
۴٫۰
(۵)
فراغت نیروهایی که هنوز جنوب مانده بودند بیشتر از قبل بود. شبها زیر نور پروژکتوری که بالای اردوگاه نصب کرده بودند فوتبال بازی میکردند. اللهدادی با آن وضع پاش میرفت میانشان. قدش متوسط بود. وقتی گل میخورد به محمد مهدیزاده، از بچههای ادوات، که توی تیم روبهروش بود و قدش هم بلندتر بود میگفت «آقا محمد، تو شیش سال از من کوچیکتری، چرا به من گل میزنی؟» بعد هم میرفت با نوک کفشش یک ضربه به ساق پای مهدیزاده میزد و میخندید و میگفت «دیگه حق نداری به من گل بزنی. فهمیدی؟»
S
یکروز صبح اول وقت رفت توی اتاقش دید اتاقش شده انبار موتورخرابههای سپاه. عصبانی شد اما باز هم چیزی نگفت. روز بعد از فرماندهی سپاه کرمان بهش ابلاغ کردند که فردا بیا مراسم تودیع خودت و معارفهٔ جانشین تیپ زرهی کرمان. باز هم کسی با او صحبت نکرده بود. میدانست حرف، زیاد پشت سرش هست. طبیعی هم بود. او کارهای بزرگی کرده بود. آرام وسایلش را جمع کرد و رفت خانه. فردا برای مراسم تودیع معارفه نرفت.
قاسم سلیمانی رفت سیرجان و توی مراسم تودیع سخنرانی کرد. از اللهدادی تشکر کرد و نفر جدید را هم معرفی کرد. یکی از بچههای تازهوارد سپاه توی مراسم بلند شد و گفت اللهدادی فقط فکر بچههای دور و بر خودش بود و به بقیه نگاه نمیکرد. گفت به چند نفر از بچههای کم سن و سال سپاه که هنوز دیپلم نگرفته کمک کرد درس بخوانند و دیپلم بگیرند. اما حق ما را ضایع کرد. سلیمانی گفت «اونها توی جنگ جون و عمرشون رو گذاشته بودن و درسشون رو رها کرده بودن و رفته بودن جنگ. اللهدادی نمیخواست حقشون ضایع شه. فرصت داد جبران کنن و برن درس بخونن. شما هم لازم نیست پشت سر مردم حرف بزنی.»
S
آتش چنان شدید بود که حاجاکبر داشت با دنده سه، صدتا میرفت. زد روی پای او و گفت اکبر این ماشین دنده پنج هم داره ها. براتی زد زیر خنده و آرام شد. خیلیها در شلمچه شهید شدند. نمیشد مقاومت کنند. مجبور شدند عقبنشینی کنند. نیروهای ایرانی اواخر خرداد در عملیات بیتالمقدس ۷ به بخشهای اشغالی شلمچه حمله کردند تا تمرکز ارتش عراق را برهم بزنند اللهدادی فرمانده ادوات بود و با خط آتشش توانست بر تلفات عراق در محور لشکر ۴۱ بیفزاید.
S
وسط راه، مجری برنامههای سپاه اجازه گرفت و با آنها مصاحبه کرد. پرسید
سردار توی زندگی شخصی چی را از همه بیشتر دوست داری؟
اللهدادی مکث کرد، برگشت به معصومه نگاه کرد اما حرفی نزد. آنهایی که دورش حلقه زده بودند هم میخندیدند و معصومه را نگاه میکردند. محمدعلی دست معصومه را گرفت توی دستش و گفت «خودم رو. من هیچکس رو اندازهٔ خودم دوست ندارم.» معصومه سرخ شد.
سردار من منتظر بودم بگید همسرم، پسرم، دخترم، پدر و مادرم.
S
شوهرخواهرش رفتند مشهد پیش دکتر بنایی. عملش نکرد. گفت لازم نیست. زیارت کردند و برگشتند. در راه به جادهٔ آبعلی که رسیدند توی ماشین رادیو خبر قطعنامه را اعلام کرد. محمدعلی خیلی ناراحت شد. آرام و قرار نداشت. از آنجا به بعد با پای مجروح نشست پشت فرمان. همه توی ماشین خوابیدند. اذان صبح رسیدند سرچشمه. نماز خواندند و رفتند پاریز. از سپاه تماس گرفتند و گفتند با اینکه قطعنامه پذیرفته شده ولی هنوز بعثیها پاتک میزنند. برگرد کمک. محمدعلی با همان وضعیت پاش دو روز بعد از قطعنامه برگشت جبهه.
بعد از پذیرش قطعنامه، رفت شلمچه نیروهای ادوات را ببیند. گفت حواسشان جمع باشد. به عراق اطمینانی نیست. بچهها گفتند عراقیها گلوله میزنند. گفت ولی شماها تیراندازی نکنید. تا حملاتشان جدی نشده، جواب ندهید. گفتند چشم.
S
به محمدعلی خبر دادند طائفهٔ یکی از سرکردههای اشرار میخواهند با دولت معامله کنند و او را در ازای پانصد میلیون تومان زنده تحویل بگیرند. دولت نپذیرفت. اللهدادی گفت همسر و فرزندش را آزاد کنید و بگذارید بروند زندان ملاقات عباس. همه میدانستند که با این اوضاع، احتمال آدمربایی بالا است. مسئولان قضایی و امنیتی شهرستان به این نتیجه رسید که سرکردهٔ اشرار را زودتر اعدام کند. بالأخره در سهراه قریب در سیرجان، با جرثقیل اعدامش کردند. بعد از این عملیات، امنیت همهٔ مناطق شرقی ایران را به سپاه سپردند.
بعد از اعدام شرور معروف جنوب شرق کشور، سپاه گفت اگر اشرار اسلحهشان را تحویل بدهند، در اماناند. خیلیها اسلحههایشان را آوردند تحویل دادند. تعهد هم دادند که دیگر شرارت نکنند. گاهی چندنفر از اشرار اسلحهشان را تحویل سپاه میدادند و میگفتند جان خانوادهشان در خطر است. سپاه سیرجان شرط میکرد در عوض تأمین امنیت خانوادههایشان، آنها بروند کوه و یکی از اشرار را پایین بیاورند و تسلیم کنند.
S
تیر ماه ۸۷، سردار اعلام کرد «فردا مراسمی برای تجلیل از خانوادههای سربازان تو سپاه برگزار میکنیم. همهٔ سربازان، به جز نگهبانان تیپ، ساعت نه یا با پدر و مادرشون بیان یا همسرشون.» بعضی سربازها بچه به بغل آمدند. یکی نوزاد شیرخوارش را بغل کرده بود، با خانمش میگفت و میخندید و میآمد. سربازها یک طرف سالن نشستند و پدر و مادرها و همسرانشان طرف دیگر. اللهدادی رفت روی سکو از همه تشکر کرد که دعوتش را قبول کردهاند و گفت عین مدارس که اولیا و مربیان دارند اینجا هم باید اولیا و سربازان و فرماندهان داشته باشیم تا مشکلات سربازها در آن جلسه مطرح و حل شود. آخر مراسم خانوادهها دور سردار حلقه زدند و عکس یادگاری گرفتند.
S
چند ماه بعد محمدعلی رفت پاریز و پدر و مادرش را برد مشهد. کار همیشگیاش بود. پدر و مادر را میبرد مشهد؛ زیارت. پدرش را برد کنار ضریح امام رضا (ع) و گفت برایش دعا کند که شهید شود. حاجعلیآقا ایستاد جلوی ضریح، دستهاش را گرفت جلوی صورتش. اشکهای پیرمرد جلوی پیراهن آبیاش را خیس کرده بود. بلندبلند دعا کرد.
آقاجان شما واسطه شو این محمدعلی ما شهید بشه.
محمدعلی دوزانو نشست پایین پای پدرش و دستهاش را گرفت جلوی صورتش و آرام گریه کرد. حاجعلیآقا دیگر نتوانست روی پا بایستد؛ نشست. محمدعلی دستهاش را انداخت دور گردن باباش و صورتش را پنهان کرد توی سینهٔ حاجی و هقهق گریه کرد.
S
آفتاب طلوع نکرده در چهار نقطه مستقر شدند. بعد آرامآرام وارد روستا شدند. تعدادی از نیروهای اللهدادی روی پشتبامها ایستادند، بقیه هم اطراف روستا پراکنده شدند تا ماشینهایی را که وارد روستا میشوند، بازرسی کنند. یکی از اهالی خبر داد سرکردهٔ اشرار توی ساختمان مخابرات است. رفته تلفن بزند. نیروها دور تا دور ساختمان را مواد منفجره گذاشتند و مخابرات را منفجر کردند. جنازهٔ دو نفر از اشرار را یافتند، اما سرکردهٔ اشرار را نه. حدود ده ساعت بعد، اما او را زنده از زیر آوار درآوردند و دستگیرش کردند. در بازرسی بدنی توی جیب کاپشنش کلی دعا و حرز پیدا کردند که برای محافظت از جانش گذاشته بود.
S
تیپ زرهی که در دورهٔ صلح، کاری جز آموزش و رزمایش ندارد. جانشین تیپ هم که باید مأموریتهای فرماندهی را انجام دهد. برای همین اللهدادی در کرمان نمیتوانست خیلی مؤثر باشد، مگر در آموزش یا در تأمین مسائل رفاهی پرسنل تیپ. دی ماه ۸۱، به اللهدادی چندتا پیشنهاد دادند. جانشینی قرارگاه قدس در سیستان و بلوچستان یا فرماندهی تیپ مستقل در رفسنجان. هیچ کدام را نپذیرفت. در تهران شایعه شد اللهدادی نامی، میخواهد بشود فرمانده تیپ رمضان لشکر ۲۷. فرمانده سابق تیپ، محسن کاظمینی، دو سال بود که رفته بود و هنوز نیروی زمینی نتوانسته بود کسی را به سمت فرماندهی تیپ منصوب کند. حسین همدانی، فرمانده لشکر ۲۷، از قاسم سلیمانی مشورت گرفت که چه کنم؟ تیپ نباید این همه مدت بیفرمانده باشد. سلیمانی گفته بود محمدعلی اللهدادی که در کرمان است، بهترین کسیست که میتواند این مسئولیت را بر عهده بگیرد. از او بخواه بیاید تهران. نیروهای تهران اما اصلاً خوششان نمیآمد که کسی از کرمان بیاید بشود فرمانده تیپ تهران.
S
محل استقرار تیپ در جادهٔ قم بود. کویری با زمستانهای بسیار سرد و تابستانهای بسیار گرم. برای سربازها اما موتورخانه و سیستم شوفاژ نداشت. همان اول دستور داد راهش بیندازند. زمستان، عصرها قبل از اینکه برود خانه وضعیت گرمایشی پادگان را خودش بررسی میکرد.
یک روز گفتند شوفاژها خوب کار نمیکند. رفت آسایشگاه دید درست میگویند. با رانندهاش رفت موتورخانه. لولهٔ موتورخانه نشتی داشت. کفشهاش را در آورد و گفت دوتا از بچههای فنی را خبر کنند. پاچههای شلوارش را بالا زد و آچار به دست لولهها را درست کرد. خیس خیس شده بود.
از همان جا تلفنی با کسیکه موتورخانه را راهاندازی کرده بود تماس گرفت. تا اذان صبح توی موتورخانه بودند. گفت امشب باید بمانیم. یا موتورخانه را راهاندازی میکنیم یا توی سرما کنار سربازها میمانیم و بقیهٔ کار را فردا پیگیری میکنیم.
S
پاریز از پایتخت و مرکز انقلاب دور بود و حال و هوای انقلاب، دیر به آنجا رسید. اواخر سال ۵۷ وقتی درگیریها در اوج بود، محمدعلی کلاس اول دبیرستان بود و نخستین بار راهپیمایی را علیه حکومت پهلوی در سیرجان دید. بعد، راهپیمایی را به پاریز کشاندند و وقتی انقلاب پیروز شد، تلاش کردند با نیروهای جهاد سازندگی همراه باشند. بعد هم که بسیج تشکیل شد عضو بسیج شد و بیشتر وقتش را در بسیج گذراند.
شباهنگ
محمدعلی با پدرش سحری که میخوردند، دوتایی میرفتند صحرا برای درو. گاهی عباسعلی هم با آنها میرفت. از صبح کمی گذشته بود که برمیگشتند خانه. استراحت میکردند و دوباره عصر دم افطار میرفتند صحرا. محمدعلی همیشه لبهاش از بیآبی ترک خورده و خونی بود. مادرش غصه میخورد و سر سفرهٔ افطار مدام چای و آب و شربت میگذاشت جلوش.
شباهنگ
خیلی زود او هم شد از مردان اصلی جنگ. هر جا لشکر ۴۱ و قاسم سلیمانی بود، محمدعلی اللهدادی و دیدبانی و ادواتش بودند؛ چه در جنوب چه در غرب چه در شمال غرب یا حتی در خاک عراق.
شباهنگ
حجم
۳۹۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۳۹۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان