بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ۱۳ خاطره‌ شیرین از سربازی | طاقچه
تصویر جلد کتاب ۱۳ خاطره‌ شیرین از سربازی

بریده‌هایی از کتاب ۱۳ خاطره‌ شیرین از سربازی

انتشارات:نشر سیزده
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۶۲ رأی
۴٫۵
(۶۲)
هدف بعضی‌ها از کنکوردادن و دانشگاه‌رفتن اصلاً همین به تعویق انداختن خدمت است
Milad
اصطلاحات نظامی پیچیده‌ای هم رایج است که اگر بخواهم به زبان ساده و قابل‌فهم برایتان بگویم، این می‌شود: «همینی که هست!».
سیّد جواد
هر چیزی بار اولش سخت است.
سیّد جواد
رأی‌گیری را برگزار کردیم. موافقان ـ از جمله خودم ـ قیام کردند شدیم ۸۰ نفر. مخالفان ایستادند، ۷۵ نفر. ممتنع‌ها شدند ۲۰ نفر. مجموعه آرا شد ۱۷۵ رأی. حالا ما چند نفریم؟ ۱۲۰ نفر!
سیّد جواد
می‌خواهم بدانم چرا با اینکه تمامی ما مردان غیور از کلیهٔ راه‌های پیچاندن این امر مقدس استفاده می‌کنیم، شیرین‌ترین و پایان‌ناپذیرترین خاطراتمان از این دوران است؟ مگر نه اینکه به زور می‌رویم و تصورمان هم این است که اگر این دو سال عمرمان را در خدمت سربازی تلف نمی‌کردیم، حداقل یکی از مهندسان ارشد ناسا می‌شدیم؟ پس دل‌انگیزی این زهر شیرین‌تر از عسل از کجا می‌آید؟
سیّد جواد
بااین‌همه، وداع این تعداد آدم، آن هم در لحظهٔ طلوع خورشید، صحنهٔ غم‌انگیزی است.
Nika
می‌گویند تاریخ دو بار اتفاق می‌افتد. بار اول به‌صورت تراژدی و بار دوم کمدی.
سیّد جواد
یکی از سخت‌ترین کارها در دورهٔ آموزشی، بعد از صبح زود بیدارشدن، مرتب‌کردن تخت‌خواب، نگهبانی‌دادن، بشین پاشو رفتن و تحمل دست‌پخت سربازهای آشپز، رژه‌رفتن است.
_SOMEONE_
به قول شاعر: «مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش» بالاخره همان برادری که بلندگو قورت داده بود، آمد سمت اتوبوس ما. در سایه‌روشن پروژکتورها به هیبت جلادی می‌ماند که می‌آید تا ببردمان به سمت سکوی اعدام. با چنان شدتی در را باز کرد که کل شاسی اتوبوس لرزید. فریاد زد: «خبرتون کدوم گردانین؟» کسی جرئت جواب دادن نداشت. راننده به دادمان رسید: «فکر کنم گردان امام سجادن.» کلمهٔ گردان امام سجاد (ع) انگار معجزه کرد. طرف یک‌دفعه صدایش پایین آمد و با لحن گرم و ملایمی گفت: «آقایون دکترا و مهندسا، خسته نباشید. به دورهٔ آموزشی خوش‌آمدید. پایین که اومدید، خیابون وسط پادگان رو تشریف ببرید به سمت بالا تا برسید به آخرین سوله که مقر گردانتونه. اونجا استراحت بفرمایید تا فردا برنامه‌تون اعلام بشه!» همه منتظر بودیم که یک جایی این لحن تموم بشه و برادر داد بزنه: «حتماً فکر کردین اومدین خونه خاله و منم باید این‌جوری ازتون استقبال کنم...»
بی او
قیافه‌ها مرتب و بیشتر شبیه بچه خرخون‌های دانشگاه شریف و امیرکبیر بودند. اکثراً عینکی و جاافتاده‌تر از بقیه گردان‌ها. (بعداً فهمیدم آن صف کذایی اول که به تشخیص خودم در ابتدا انتخاب کرده بودم، مربوط به سرباز فراری‌های سیکل به پایین بوده، بعدی‌ها دیپلم و درنهایت گردان ما بود که در آن مدرک لیسانس من، کمترین مدرک حساب می‌شد.) رفیق پیشنهادی شوهرعمه جان را هم در همان نگاه اول پیدا کردم که بچهٔ شیراز و پزشک از آب درآمد.
Farhan
اصلاً کل آموزش یک طرف، اردوی پایان دوره یک طرف.
سیّد جواد
سربازی، واژه‌ای که تمامی عناصر ذکور، در سنین ۱۸ تا ۲۴، ۲۵ سالگی و چه‌بسا تا سنین بالاتر، کابوسش را می‌بینند و از آن گریزان‌اند. هیچ‌کدام از رفتگان این سفر پرخاطره، با میل و به پای خود وارد این عرصه نمی‌شوند. شاید در زندگی پسرها فقط دو بار پیش بیاید که حقیقتاً با متوسل‌شدن به‌زور می‌توان آن‌ها را به عملی مجبور کرد. یکی ورود به مدرسه در سال اول و یکی رفتن به خدمت مقدس سربازی است.
سیّد جواد
باور بفرمایید یک رأی‌گیری «بله یا خیر» ساده، توی آسایشگاه سربازان آن‌قدر سخت و پردردسر است که ترجیح می‌دهید شخصاً کودتا کنید و کلیه تصمیمات را با دیکتاتوری بگیرید تا این‌که یک رأی‌گیری را راه بیندازید.
سیّد جواد
دنیا چیزی نیست جز خوشی‌های زودگذر و نکبت‌های ماندگار.
میلاد
نمی‌دانم از کجای کائنات این وظیفهٔ الهی به من تفویض شده که حتماً باید مسئول نظم و دموکراسی باشم
سیّد جواد
محمود فدایی از پشت پنجره جم نمی‌خورد. معلوم بود خودش را باخته، چون دیگر نطق نمی‌کرد. فقط هر برگی که تکان می‌خورد و هر سایه‌ای که جابجا می‌شد، می‌گفت: «اوه! اومدن، دهنمون...» و اتفاقاتی را برای خانوادهٔ درجه‌یکمان پیش‌بینی می‌کرد.
سیّد جواد
من از بچگی پیرو آیین پدران خود بودم؛ یعنی استقلالی؛ اما بیشتر بچه‌های پادگان پرسپولیسی بودند.
سیّد جواد
به قول سعدی علیه‌الرحمه «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.»
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
شام پر از حبوبات خودش، به معنی انفجارهای شبانه رفقا بود و خطر مسمومیت شیمیایی را به دنبال داشت. اصلاً گازشان، آن هم در محیط بسته چیز خطرناکی است و با یک جرقه کوچک منفجر می‌شد. درستش این بود که به همراه شام‌های این‌چنینی یکی یک ماسک شیمیایی هم به آدم بدهند.
سیّد جواد
دستشویی را چه کار کنیم. سرویس‌ها را که کلاً یک کویر آن‌طرف‌تر ساخته بودند. چه‌بسا خارج از مرزهای کویر. مسیرش هم که تاریک بود. عده‌ای، مصداق آیهٔ شریفه «و الله مع الصابرین» بی‌خیال مستراح شدند. یک تعدادی که فضای باز را ترجیح می‌دادند سرخود پراکنده شدند. ما چند نفر ماندیم سرگردان. بالاخره لعنت بر شیطان فرستادیم و دسته‌جمعی راهی شدیم.
سیّد جواد
اغلب افراد گمان می‌کنند که اصل سربازی و قسمت سختش، همان دورهٔ آموزشی است، اما همیشه این‌طور نیست. آموزشی کلاً دو ماه است و خوب یا بد، خیلی زودتر از آنچه فکر کنی می‌گذرد. قسمت اصلی آن یک سال و نیمی است که برای خدمت در یگان تعیین شده. حتی اگر آدم شانس بیاورد و کار سختی به او محول نشود، صرفِ گذراندن این مدت در پادگان، خسته‌کننده است و گاهی آدم احساس می‌کند هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. بیخود نبوده که قدیم‌ترها به سربازی می‌گفتند «اجباری».
سیّد جواد
کسانی که سربازی رفته‌اند می‌دانند که اول و آخر هیچ قدرتی بالاتر از قدرت سرباز پایه نیست. حالا با هر درجه‌ای. یعنی در حیطهٔ قباسوختگی و کارخرابی، دست یک سرباز پایه خیلی باز است و گاهی کارهایی ازش برمی‌آید که از یک سرهنگ اداری پادگان ساخته نیست.
سیّد جواد
ـ اصلاً یه چیزی. اگه ایشون امامزاده است باید یه معجزه‌ای چیزی به من نشون بدن! برگشتم با لبخند گفتم: «اولاً قرار نیست امامزاده خودشو اثبات کنه و واسه هر نفر یه معجزه نشون بده. در ثانی، یه چیزی شنیده‌ای‌ها! معجزه مال پیامبر است ائمه هم معجزه ندادن چه برسه، امامزاده‌ها.»
s.latifi
القصه رأی‌گیری را برگزار کردیم. موافقان ـ از جمله خودم ـ قیام کردند شدیم ۸۰ نفر. مخالفان ایستادند، ۷۵ نفر. ممتنع‌ها شدند ۲۰ نفر. مجموعه آرا شد ۱۷۵ رأی. حالا ما چند نفریم؟ ۱۲۰ نفر! آن وقت بگویید دموکراسی بدون نظارت استصوابی! قرار شد رأی‌گیری مجدداً و به‌صورت کتبی انجام شود. باید روی کاغذ می‌نوشتیم آری یا خیر. نتیجه آرا: ـ با یار قرار گذاشتم، دیر کرده راهش دوره ـ ناز داره چه وای، قر کمرش کشته منو وای ‌ مناجاتی خر است، گاو من است ـ صفورا دوستت دارم (۳ رأی) ـ مسعود گه نخور بابا. تو خودت ...
afsan
نیمهٔ دوم هم دست‌کمی از نیمهٔ اول نداشت. همان‌طور بی‌نمک داشتند بازی می‌کردند. جوری که پلک‌هایم سنگین شد؛ اما همین که چشمم گرم شد عنایتی برای استقلال گل زد. پریدم لباس پوشیدم که بروم سمت گردان جواب افسره را بدهم که دقیقهٔ ۷۴، شیث رضایی گل مساوی را زد. همین‌طور دو دل بودم که بروم یا نروم، دقیقه ۷۷ پرسپولیس گل دوم را هم زد. جلوی تلویزیون وا رفتم؛ اما خیلی طول نکشید که فکری گل مساوی را برای استقلال به ثمر رساند و یک نفس راحتی کشیدم. باز مساوی بهتر از باخت بود. دست‌کم می‌شد جواب کری خواندن‌هایشان را داد. خدا خدا می‌کردم که پنج شش دقیقهٔ پایانی بازی هم به خیر بگذرد و تمام شود که دقیقه ۹۲ پیروز قربانی گل سوم را برای استقلال زد. نعره زدم و سه متر پریدم بالا. باورکردنی نبود. بازی دو ـ یک باخته را برده بودیم.
سیّد جواد
در نیرویی که ما خدمت می‌کردیم اصلاح صورت با تیغ ممنوع بود. اصلاح با ماشین اشکالی نداشت، به این شرط که با نمرهٔ صفر نباشد؛ اما بیشتر سربازها عصر چهارشنبه‌ای که قرار بود ترخیص شوند همان‌جا توی پادگان تیغ می‌انداختند و تا شنبه صبح هم ته‌ریششان به حد ترخیص می‌رسید و مشکلی ایجاد نمی‌شد. بعضی از پرسنل کادری هم به همان منوال چهارشنبه‌ها اصلاح می‌کردند اما کجدار و مریز و جوری که مسئولین عالی‌رتبه خبردار نشوند. شنبه‌ها ریش همه تقریباً یکدست و یک اندازه بود.
سیّد جواد
آن وقت توی این گیرودار سر آدم داد بزنند که «پاشتری نرو!» خب این چه اصطلاح بی‌مزه‌ای است؟ آدم باید اول پیش خودش حساب کند که پای شتر چه شکلی بوده؟ شتر اصلاً چطوری راه می‌رود؟ عیب و ایرادش چیست؟ راه رفتنش با کدام اصل نظامی ناهمخوانی دارد؟ بعدش باید شباهت خودش، پاهایش و رژه رفتنش را با نمونه موردی شتر پیدا کند و درنهایت قدم‌هایش را اصلاح کند؛ یعنی فرضیه، قیاس، استنتاج و اقدام، آن هم در کسری از ثانیه. چه اشکالی دارد بجای واژه نامأنوس «پاشتری نرو» راست و مستقیم بگویند که موقع رژه، پا نباید از زانو خم شود بلکه نفر باید پایش را همان‌طور سیخکی بالا بیاورد...
ka'mya'b
می‌خواهم بدانم چرا با اینکه تمامی ما مردان غیور از کلیهٔ راه‌های پیچاندن این امر مقدس استفاده می‌کنیم، شیرین‌ترین و پایان‌ناپذیرترین خاطراتمان از این دوران است؟ مگر نه اینکه به زور می‌رویم و تصورمان هم این است که اگر این دو سال عمرمان را در خدمت سربازی تلف نمی‌کردیم، حداقل یکی از مهندسان ارشد ناسا می‌شدیم؟ پس دل‌انگیزی این زهر شیرین‌تر از عسل از کجا می‌آید؟
afsan
یا بخت و یا اقبال! زدم روی شانهٔ نفر جلویی و زیر لب گفتم: «سلام». با غیظ برگشت: «فرمایش؟» گفتم: «معذرت می‌خوام! دستم خورد.» جوری صورتش را برگرداند که گفتم اگر این بار واقعاً اشتباهی دستم بهش بخورد، تیزی را درمی‌آورد. برگشتم آمار پشت‌سری را بگیرم که دیدم بندهٔ خدا فارسی بلد نیست. با اینکه آن جماعت هنوز نیم ساعت نبود که از سردر پادگان رد شده بودند، اما بوی عرق بدن داشت غوغا می‌کرد. احساس کردم همه «یک جوری» هستند و غمم گرفته بود که چطور باید دو ماه با این یک‌جوری‌ها سر کنم.
Farhan
برگه‌ام که هنوز توی دستم بود، نگاه کردم. جلوی محل استقرار نوشته بود: «گردان امام سجاد (ع)». خواستم بزنم پشت نفر جلویی که فوراً یاد موضوع تیزی افتادم. نفر پشت‌سری هم که از حرف زدنش همان‌قدر می‌فهمیدم که از زبان سومالیایی یا مغولی! رو کردم به نفر سمت چپ: «ببخشید، توی برگهٔ من نوشته گردان امام سجاد (ع)، درست ایستادم؟»
Farhan

حجم

۳٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۳٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان