بریدههایی از کتاب قحطی
۳٫۳
(۱۰۱)
قلبش تندتند میزد. باورش نمیشد که چی شنیده، نه امکان نداشت آنها بخواهند اینچنین کاری بکنند. این کار خلاف قانون است. اونها نمیتوانند یک پسر ۱۵ ساله رو تنها رهاش کنند اون هم تو این قحطی. حتما از گرسنگی می مرد
پیتر داشت به چیزهایی که شنیده بود فکر می کرد
"یتیم خانه دیگر نمیتواند غذای این همه بچه را تامین کند. ما مجبوریم بچه های بزرگتر از ۱۴ سال را بیرون کنیم
_ولی ما نمیتوانیم همچین کاری بکنیم اونها هنوز بچه اند
_چاره ای نداریم آماندا الان دوساله که قحطی فراگیر شده، تا همین الان هم کلی تلاش کردیم که تونستیم نگهشون داریم
پاهای پیتر شل شده بود دیگر نمیتوانست بایستد. افتاد روی زمین، کارش تمام شده است، بزودی از گرسنگی در خیابان می میرد
cVs
اماندا گفت"نه پیتر، تو متوجه نیستی. آن ها از اینجا بچه هایی را می برند و درعوض آن در تهیه کردن گوشت به ما کمک می کنندما مجبوریم بعضی ها را فدا کنیم تا برای بقیه غذا بدست بیاوریم.
fatemeh
چند وقتی است که قحطی همه جا را گرفته و اوضاع ما خرابه برای همین مجبوریم این کار را بکنیم هر چندوقت مجبوریم یک نفر را گیر بیاوریم تا بتوانیم از گوشتش استفاده کنیم بعضی وقت ها یک بی خانمان بعضی وقتها یک یتیم گاهی هم یک معتاد ولی گوشت معتاد ها ترد و خوب نیست.
amir
وقتی که تو نباشی دوستانت هم در یتیم خانه غذای بیشتری گیرشان می اید. کمی به فکر دوستانت باش
nematinho
گوشت بچه ها از همه بهتر است ولی خب بچه ها گوشت زیادی ندارند و مجبوریم زود به زود یک نفر را پیدا کنیم. ببینم تو که جرج را یادت است؟ خیلی لاغر بود برای همین مجبور شدیم خیلی زود به سراغ تو بیاییم. البته گوشتش خیلی خوشمزه بود ببینم تو که شامی را که شب اول خوردی یادت می آید؟ به نظر من که خیلی خوشمزه بود، اینطور نیست؟
amir
دیوید چاقو را برداشت و به سمت او امد. بدن پیتر از ترس از کار افتاده بود و نمی توانست تکان بخورد. فقط هق هق میکرد
amir
آن ها آمدند. پیتر به خودش لرزید، ظاهر ترسناکی داشتند آقا قدی بلند و هیکلی چهارشانه داشت سبیل نازک اما بلندی بالای لب هایش جلب توجه می کرد چشمهای ریزش برق می زدند. با زبان لب هایش را لیسید و بچه ها را برانداز میکرد
خانم هم هیکلی ریزه میزه داشت اما پالتوی خزش او را بزرگتر نشان میداد. لب های کوچک و قرمزش را به هم فشرده بود و بچه ها را برانداز می کرد
پیتر بچه های دور و برش را نگاه کرد، آهی از سر ناامیدی کشید او از تمام بچه ها چاق تر بود امکان نداشت که اورا انتخاب کنند؛ در این قحطی هرچقدر بچه لاغرتر و کم خوراک تر باشد بهتر است
با ناراحتی سرش را پایین انداخت قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد، اشکش را با آستینش پاک کرد. قلبش تندتند میزد حالش بد بود می خواست برود که صدای پچ پچ خانم و اقای دبوچر را شنید، به انها نگاه کرد نگاهشان از روی بچه ها میگذشت تا به او رسید
نگاهشان روی او متوقف شد و خانم با صدای نازکش گفت ما او را میخواهیم
دهان پیتر از تعجب باز مانده بود خیلی خوشحال شده بود انگارکه روی زمین نبود.
♥Reyhaneh♥
دیوید همانطور که با طناب هایی در دستش جلو می امد گفت "همینطوره پیتر، همینطوره"
♥Reyhaneh♥
اماندا گفت"نه پیتر، تو متوجه نیستی. آن ها از اینجا بچه هایی را می برند و درعوض آن در تهیه کردن گوشت به ما کمک می کنندما مجبوریم بعضی ها را فدا کنیم تا برای بقیه غذا بدست بیاوریم.
DONYA
واقعا جرج فرار کرده بود؟ فقط یک دیوانه این کار را میکند توی این اوضاع.
محمدرضا
حجم
۱۰٫۱ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
حجم
۱۰٫۱ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵ صفحه
قیمت:
رایگان