بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اثر دریاچه‌ای | طاقچه
تصویر جلد کتاب اثر دریاچه‌ای

بریده‌هایی از کتاب اثر دریاچه‌ای

نویسنده:ارین مکیهن
انتشارات:سنجاق
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲۷ رأی
۴٫۰
(۲۷)
زندگی چیزیه که خودت می‌سازیش. اگه اون‌طوری که دلت می‌خواد پیش نمیره کی رو باید سرزنش کنی؟» دستم رو بالا آوردم و گفتم: «خودم.»
نازبانو
هیچ‌وقت سعی نکن شکست‌هات رو خوب جلوه بدی.
سیّد جواد
هیچ‌وقت منکر استعدادت نشو و به خاطر موفقیتت عذرخواهی نکن.
سیّد جواد
حتی یه دونه ابر هم توی آسمون نبود. قسم می‌خورم آبی‌ترین آسمونی بود که توی عمرم دیده بودم. یه جور آبی غیرواقعی. مثل آسمون کارت‌پستال‌ها.
علیرضا
زندگی چیزیه که خودت می‌سازیش
نازبانو
یه چیز جالب درباره‌ی اثر دریاچه‌ای اینه که دمای دریاچه باعث میشه هوا توی ساحل تغییر کنه. هیچ‌وقت نمی‌تونی کاملاً پیش‌بینی کنی دریاچه چطور روی روزت تأثیر می‌ذاره.
علیرضا
بدون اینکه واقعاً لبش رو به صورتم بخوره گونه‌م رو می‌بوسید
علیرضا
ابیگل: هِی بریگز من: چیه؟ ابیگل: تِ چُ دِ مِنُس
علیرضا
پسر بعدی‌ای که با دوست‌دختر سابقت میره بیرون همیشه یه آدم عوضیه.
سیّد جواد
آسوده‌خاطر بودن و خونسردی و بی‌خیالی سه تا چیزی بودن که هیچ‌وقت هیچ‌کس اطراف خانم‌ها احساس نمی‌کرد. بیشتر مردها اطراف خانم‌ها عصبی و خسته و دیس‌پِکتیک هستن.
سیّد جواد
هیچ‌وقت منکر استعدادت نشو و به خاطر موفقیتت عذرخواهی نکن.
نازبانو
هر کسی توی یه چیزی خوبه،
نازبانو
هیچ‌وقت اونجایی که تو رو نمی‌خوان نمون.
SARA
بابا همیشه می‌گفت بیشتر زندگی بازیه، پس مهمه که قواعد بازی رو بدونی
میـمْ.سَتّـ'ارے
گفت آمار طلاق توی زوج‌هایی که با هم کار می‌کنن بیشتره. بعدها بهم گفت که اون آمار رو از خودش در آورده.
سیّد جواد
رابطه‌ش رو با من بهم زد و با نیشش که عوضی‌ترین پسر کلاس بود دوست شد. البته این چیزیه که همه قراره بگن. پسر بعدی‌ای که با دوست‌دختر سابقت میره بیرون همیشه یه آدم عوضیه.
بلاتریکس لسترنج
«یادت باشه که شونزده درصد بیست‌وسه همون بیست‌وسه درصد شونزده‌س.»
سیّد جواد
هیچ‌وقت منکر استعدادت نشو و به خاطر موفقیتت عذرخواهی نکن.
🪆 Maze
چهار سال توی باشگاه کَسکِید به‌عنوان کارگر رستوران کار کرده بودم. مثل سگ کار می‌کردم ولی پولش خوب بود؛ مخصوصاً بعد از مهمونی‌های بزرگ. همیشه با شماره تلفن‌ها و انعام‌هایِ زن‌هایی که می‌خواستن دخترهاشون رو ملاقات کنم برمی‌گشتم خونه. هیچ‌وقت بهشون زنگ نزدم. چی می‌خواستم بگم؟ بگم «سلام، من پسری هستم که تمام شب ظرف‌های کثیف مادرت رو این‌طرف و اون‌طرف می‌برده. دوست داری بعضی وقت‌ها بریم بیرون؟»
سیّد جواد
می‌دونست جایی برای شکست وجود نداره.
سیّد جواد
وقتی قایق رو فروختیم، سگ رو هم دادیم رفت. بابا گفت خونه‌ای که داریم می‌ریم داخلش برای یه سگ بزرگ خیلی کوچیکه. همون موقع بود که مامان به خونه‌ی جدید گفت جعبه‌کفش.
سیّد جواد
به زور فرو دادن مرباهای انگور خونگی مادربزرگم بود که تقریباً مطمئنم از قارچ سمی و ادرار درستشون می‌کرد.
سیّد جواد
یه جایی توی دو تا اسباب‌کشی قبلیمون، مامان گوشواره‌ای رو که مادربزرگ روث بهش داده بود گم کرده بود. بعد از اون مادربزرگ روث برای تولد مامان و کریسمس فقط بهش مربای انگور می‌داد.
ساکت
چرا وقتی دارید می‌رید هیچ‌وقت خداحافظی نمی‌کنید؟» «از خداحافظی... متنفرم.» «زیادی سختن؟» «زیادی... پر دردسرن.» کمی لبخند زدم. پرسیدم: «چرا هیچ‌وقت پشت سرتون رو نگاه نمی‌کنین؟» «از کجا... می‌دونی... نمی‌کنم؟» «چون همیشه رفتنتون رو نگاه می‌کنم.» چشم‌هاش رو بست. محکم. وقتی دوباره بازشون کرد به نظر کمی خیس می‌رسیدن. یه دستمال‌کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گوشه چشم‌هاش رو خشک کردم. دستش رو زد به دستم؛ طوری که انگار یعنی کافیه بریگز، عزیزم. «هیچ‌وقت نمی‌دونستم... کسی داره... نگاه می‌کنه. برای همین... هیچ‌وقت... نگاه نمی‌کردم.»
ساکت
آروم گفتم: «خانم بی.» سعی کردم گوشیم رو از دستش در بیارم ولی زورش خیلی زیاد بود. جلوی خنده‌م رو گرفته بودم. منظورم اینه نزدیک پنجاه سانتیمتر از من کوتاه‌تر بود و شصت‌وشش سال پیرتر، ولی عملاً داشت باهام کشتی می‌گرفت. برای چند لحظه واقعاً خنده‌دار بود. من و یه خانم پیر داشتیم سر گوشی دعوا می‌کردیم و کشیش می‌گفت: «من همیشه این سخنان هنری وادزوُرث لانگفلو رو موجب آرامش می‌دونم...»
علیرضا
مامان همیشه با یه لیست یا یه برنامه خداحافظی می‌کرد و باور داشت هر اتفاقی هم که بیفته اسکناس بیست‌دلاری‌ای که برای مواقع ضروری توی کیف پولم می‌ذاشتم نجاتم میده. تصادف ماشین؟ یه بیست‌دلاری به مأمورهای اورژانس میدم و اون‌ها برای نجات دادنم سخت‌تر کار می‌کنن. گردباد؟ بیست دلاریم رو می‌کِشه بالا و من رو ول می‌کنه. دزدیده شدن توسط فضایی‌ها؟ می‌تونم پول آزادیم رو با یه بیست‌دلاری بدم. مامان یه مادر بود. شغلش این بود که نگران چیزهایی باشه که هرگز قرار نبود اتفاق بیفته.
ساکت
«پس اینجا جاییه که می‌خوای بمیری؟» گفتم: «اینجا جاییه که می‌خوام زندگی کنم.» آروم آروم روی صورتش لبخند نشست. سعی کرد لب‌هاش رو بسته نگه داره ولی نتونست. صورتش رو سمت نیم‌دایره‌ی خورشید که توی افق بود برگردوند. با شونه‌ش به شونه‌م ضربه زد و گفت: «جواب خوبی بود.»
ساکت
می‌تونستم تصور کنم که مادربزرگ روث رو از توی یه بسته سر هم می‌کنن و بعد، اون بابا رو همین‌طوری سر هم می‌کنه. قسمت شوخ‌طبعی رو نصب نمی‌کنه. مال خودش و بابا رو اهدا می‌کنه به بازارچه‌ی کلیسا. یا با یه جفت کفش چرمی شیک و تمیز عوضشون می‌کنه. ربات‌ها عاشق کفش چرمی هستن. از مادربزرگ روث بپرس.
ساکت
توی راهِ بیرون رفتن گفت: «بریگز، عزیزم، سیاست من نزدیک نشدن به بیمارستان‌هاس. هیچ‌وقت هیچ‌چیز خوبی توی بیمارستان‌ها اتفاق نمیفته.» خیلی کوتاه به بابا نگاه کرد و گفت: «این رو توی بیمارستان دنیا آوردم.» بابا خندید. این دو تا آدم واقعاً جوک بودن.
ساکت
شونه‌هاش رو بالا انداخت ـ «...زندگی همیشه این‌طوری بوده. هیچ‌وقت نمی‌دونی چی میشه.»
Shirin Rassam

حجم

۲۹۹٫۴ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۲۱ صفحه

حجم

۲۹۹٫۴ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۴۲۱ صفحه

قیمت:
۳,۰۰۰
تومان